نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۰
  • ۰

...

من یه چیزی فهمیدم. فهمیدم من از وقت بیکاریم استفاده کردن بلد نیستم. از لذت بردن از زندگی هیچی نمی‌فهمم. نمی تونم بی دلیل وقت بگذرونم. وقتی احساس رضایت دارم که زیر فشار کارهام له بشم. توی این حالت هم غر میزنما ولی ته دلم راضی و شادم. 

یعنی نهایت من در هفته شاید ۲ ۳ ساعت حوصله خوش گذرونی و سرگرمی و ... داشته باشم. از بقیه لحظات نه اینکه خیلی مفید استفاده کنم نه ولی نمی تونم هم خوش بگذرونم. 

الان چرا ناراحتم چون کار زیادی ندارم، زیر بار درسا به اون صورت له نشدم. البته کار دارم ها ولی نه به اون صورت که ددلاین داشته باشه و خب همه چی داره کش میاد. ناراحتیم برای اینه که هدفمند تحت فشار و استرس نیستم. الان دیگه توی دانشگاه هم استادا شل میگیرن و این اعصابم رو بهم میریزه، بیشتر دوست دارم اپلای کنم و این چند سال آینده رو مثل چی زحمت بکشم و تلاش کنم. اینجوری فایده نداره.

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

من حوصله ندارم دیگه، دلم میخواد بمیرم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

خب من مجبور شدم مشکل خوابگاهم رو به استادم بگم، البته دیگه حل شده ولی خب یکی از علل کم کاریم بود واقعا.

این گفتنم حس بدی بهم داد. بعدش حس شرم خیلی زیادی کردم دوباره. احساس میکنم دیگه دوست ندارم با استادم رو در رو بشم. شرمم میاد.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

یکی از دوستام بعضی از مشکلات من رو گذاشته کف دست همگروهیم و این ناراحت و خجالت‌زده‌ام کرده و بیشتر از این موضوع از دست خودم ناراحتم که وقتی دوستم گفت اره حرف تو شد و منم ازت تعریف کردم و فلان چیز رو گفتم و ... به دوستم نگفتم بهتر بود دیگه انقدر از چیزایی که بهت گفتم رو نذاری کف دست اون. هرچند اون کوچیکتر از منه و اینکه یه سری چیزا رو بدونه در مورد من یا ندونه برام مهم نیست ولی به هر حال از دوستم این توقع رو نداشتم. این چندمین باره که از دوستان برونگرام همچین رفتاری رو دیدم.

منم شاید از بقیه حرف بزنم نمیگم نه ولی حداقل دیگه تا این حد نه. سعی میکنم بدیهیات رو بگم، چیزی که مطمئن باشم اگه بفهمه که گفتم خودش هم ناراحت نشه.

البته منم از دهنم یه چیزی پریده که خودم توقعش رو نداشتم از خودم، نمیدونم به هر حال ناراحت شدم خیلی و میگم بیشتر از این ناراحتم که این ناراحتیم رو به دوستم نشون ندادم.

خلاصه که اینجوری.

ولی باز ته دلم احساس میکنم که با دیدن همگروهیم شرمم خواهد آمد.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

خب، من هنوز سر خوابگاه گرفتن مسئله دارم و این شده تنها دغدغه این روزهام، شاید اگه به کسی بگم و از بالا بهش نگاه کنه، به نظر خیلی پیش پا افتاده بیاد، ولی خب من واقعا در رنج و عذابم. از کارام جا موندم دیگه.

برای حل کردنش کل سلسله مراتب اداری رو طی کردم و از پایین ترین مسئول پذیرش تا مدیر کل خوابگاه و معاونت دانشجویی و ... رو دیدم. همه‌شون میگن بله حق با شماست و همونجا تموم میشه، فقط همین رو بلدن. 

برخوردهای خیلی زننده‌ای توی این ساختار اداریشون دیدم. از همه چیز دل چرکین شدم. وقتی دوستام رو میبینم که با همین شرایط من توی دانشگاه‌های دیگه وضعیت خیلی خوبی دارند و مسئله خوابگاه براشون همون اول ترم حل شد؛ از همه چیز متنفر میشم. 

خاک بر سر من که خودم رو انداختم توی این دانشگاه بی در و پیکر که فقط اسم و شکل قشنگی داره.

دارم به طور جدی به اپلای فکر میکنم. 

 

پ.ن: دوستام توی دانشگاه میگن به استاد یا مدیر گروهمون بگم با یه تلفن حلش میکنن اما خودم دوست ندارم این کار رو کنم. از گفتن مسائل شخصیم به استادا شرمم میاد و ترجیح میدم خودم بیوفتم دنبال کاراش، میخوام ببینم خودم میتونم به حقم برسم یا نه.

نمی تونم به کسایی که قراره توی مسائل تخصصی ازشون مشورت بگیرم در مورد مسائل شخصیم حرف بزنم.

اونجوری تا آخر پروسه تحصیلی روم نمیشه باهاشون برخوردی داشته باشم.

این چت هوش مصنوعی اسکایپ میگه باید با استادت صادق باشی چون مسئله خوابگاهت تاثیر مستقیم روی تحصیل و پژوهشت میذاره :))) 

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

باید تمرین تحویل بدم، تمرین مدل خرکاری. مباحثی که آدم بلده ولی حوصله نداره براش وقت بذاره و برای جزئیاتش خودشو بکشه. دوست دارم برای چیزای دیگه که دوست دارم یاد بگیرم وقت بذارم.

این خوابگاه هم واقعا اعصابم رو خرد کرده، حوصله رفت و آمد به خونه رو هم ندارم. انگار توی جهنم دارم وقت میگذرونم. 

 

شاعر میگه:

گریه‌مون هیچ...

خنده‌مون هیچ

باخته و برنده‌مون هیچ

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

شاید اگه قبلا میرفتم یه جایی و یهو حرف‌ها قطع میشد، من ناراحت میشدم. ولی الان دیگه نه. برام فرقی نمیکنه، اتفاقا راضی‌ترم، خودشون میگن پیش تو معذبیم و یهو حرفاشون قطع میشه. 

فهمیدم واقعا من نمیتونم با همه روابط حسنه داشته باشم، ظرفیتم محدوده انگار و باید انتخاب کنم. نمیتونم برای همه انرژی بذارم. انگار که ته میکشم. 

فعلا اینجوری خوشحالم شاید بعدا نظرم عوض بشه.

خب از کلاس اومدم با دوستم چای خوردیم و حرف زدیم، شام خوردم، رفتم سالن مطالعه و .... الانم دیگه باید کم کم بخوابم.

بدنم دچار کم آبی شده، اینجا چای درست و حسابی نمیخورم و شاید باورش سخت باشه ولی بعضی روزا حتی ذره‌ای آب هم نمیخورم، نمیدونم چرا.

یکی از بچه‌ها که از روز اولی که اومدم اینجا خیلی گوگولی طور بود و پر از انرژی مثبت و هیجان بود، این هفته رفته خونه‌شون و واقعا تحمل اینجا برام سختتره، مثل واسط عمل میکنه وقتی هست راحت‌تر این محیط سمی رو تحمل میکنم.

پ.ن: به نظرم، من دیگه حتی راحت‌تر بتونم اپلای کنم. دیگه به خونه فکر نمیکنم، شاید بی‌رحمانه باشه ولی حتی به اعضای خونواده هم فکر نمی‌کنم.

دچار یه بی‌حسی خاصی هستم که هر تنهایی‌ای رو با آغوش باز می‌پذیرم. از اینکه اینجا انرژی میذارم برای درس خوندن ناراحتم. مثل زحمت بی ثمره. 

اگه بی‌ثمر نبود و اگه ذره‌ای عادلانه بود شرایطم، من توی این وضعیت داغون حداقل نمیخوابیدم. 

خاک بر سرشون. توی این مدت یه عالمه حس حقارت بهم دست داد.

شاید برای همینه خوی وحشیانه و سختی دارم پیدا میکنم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

وحشیانه

خب همینجا اعتراف میکنم که من با ۸ الی ۱۰ سال کوچکتر از خودم، نمی تونم به عنوان هم اتاقی ادامه بدم. حس غرور و مدل حرف زدن مسخره‌شون اذیتم میکنه. البته بعضی اخلاقای خوب هم دارند اما به عنوان هم اتاقی تحمل کردنشون کار سختیه. نمی تونم. توقع احترام بدون احترام گذاشتن دارند، نمیدونم چطور توصیف کنم. اینکه حد و مرزهای شخصیم رو رعایت نمیکنن آزارم میده. 

دارم به گونه‌ای روحی اذیت میشم با اینکه فقط یه ربع موقع خوردن شام میبینمش.

ولی با هم‌سن و سال‌های خودم میتونم ساعت‌ها بدون حتی کلمه‌ای حرف زدن از زندگیم و بودن کنارشون لذت ببرم، اینم نمیدونم چطور توصیف کنم.

دیگه وحشی‌تر از قبل شدم :) خوب و مهربون نیستم، راحت‌تر نه میگم. البته یه کم ته دلم ناراحت میشه ولی سر دلم خوشحاله :)

امیدوارم بعدها از این تغییراتم ناراحت نشم و حس معصومیت از دست رفته نسبت به خودم نداشته باشم.

من قبلا به این حالت میگفتم پسرفت اخلاقی برای راحت‌تر تحمل کردن شرایط.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

خب، من همچنان توی مهمانسرای خوابگاه ساکن هستم. تقریبا با چندتا از بچه های کارشناسی ادم‌های ثابت اونجا هستیم و تا الان هر کی از دوستام منو اونجا دیده شاخ درآورده که چرا به جای اتاق‌های خوابگاه توی مهمانسرا میمونم اونم پیش بچه‌های بومی و شبانه کارشناسی که جا گیر نیاوردن. در صورتی که خوابگاه دکترا خالی داره؛ من باید شرایط مهمانسرا رو تحمل کنم.

کنار همه‌ی بدی‌هایی که داره، یه سری خوبی هم داره که نباید نادیده‌اش بگیرم. اونم دیدن ادم‌های مختلف با داستان‌های مختلفه. بعضی شبا خیلی شلوغ میشه و ۱۶ ۱۷ نفر یه جا هستیم. ادم‌هایی میان که فقط یه روز توی دانشگاه کار دارن و فقط یه شب میبینیم اونا رو. آدم‌ها با داستان‌ها و اخلاقیات مختلف که چون فقط یه شب هستن و نسبتا برای همه‌مون شرایطش سخته، مهربونیمون رو از هم دریغ نمی‌کنیم.

یکی کاراش درست شده بود که آخر هفته بره المان، یکی از ۱۷ سال زندگیش توی هلند میگفت، یکی از دامپزشکی حرف میزد، یکی از جامعه شناسی و یکی هم از به درد نخور بودن پسرای کلاسشون میگفت و اینو به همه پسرای فنی تعمیم میداد :)

ولی راستش اینا برای لحظه‌ای برام قابل تحمله، بعدش دچار یاس و تهوع روحی خاصی میشم به خاطر شرایطم و فورا اونجا رو به مقصد سالن مطالعه خوابگاه ترک میکنم.

هیچ وقت تصور نمیکردم که توی این وضعیت در به دری زندگی کنم. حداقل اشغال‌ترین جای ممکن اگه اپلای میکردم وضعیتم از این بهتر میشد. لااقل بقیه کشورا به دانشجوهاشون مخصوصا تحصیلات تکمیلی ذره‌ای ارزش قائل میشن. نمیگم خیلی خوبن، نه. حداقل سعی میکنن توی مسیر درست از دانشجو کار بکشن. نه مثل من که کل انرژیم صرف رفت و امد یا بحث با مسئول خوابگاه بشه. اینجا من باید برم با مسئول پذیرش بی‌شعور خوابگاه جر و بحث کنم آخرم بهم بگه برات دعوتنامه نفرستادیم که نیا.

چشم، به موقعش هم میریم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

اعلام وضعیت

خب اومد از حال و احوال این روزا بنویسم که بمونه.

من در پی یکسری وقایع تبدیل شدم به یه آدمی که اشکش دم مشکشه. یعنی کافیه یه جرقه کوچیک بخوره تا زار زار گریه کنم.

خوابگاه ندارم، فعلا باید برم مهمانسرای خوابگاه بمونم. یه خانم مسئول بی‌شعور و قلدر با اینکه جا هست، بهم اتاق نمیده.

خلاصه روزهای سختی رو دارم میگذرونم، به جای اینکه دنبال کارهای خودم باشم، درسم رو بخونم و ... مخم پر چیزای چرت و پرت و آشغال شده و این وضعیت کثافت فعلا تمومی نداره.

میدونی سختیش اینه یکی با شرایط خودم نمیبینم که تحمل این وضعیت رو برام راحت‌تر کنه. دارم سختی‌ای رو تحمل میکنم که حقم نیست و از اون سختی‌هایی هم نیست که ثمره داشته باشه، یه وضعیت آشغالی هستش خلاصه. نمیدونم حکمتش چیه! صبورتر بشم؟ یا دوباره یکی از اون آرزوهای نیچه در حقم کرده؟!

یکی از دوستای خوب دبیرستانم که موقع کارشناسی هم، با هم حرف میزدیم و یهو بدون هیچ دلیلی حرفامون ته کشید، فهمیدم رفته فرنگ:)

براش خوشحالم، زندگی سختی داشت، کاش به یکی میگفتم که چقدر براش آرزوی خوشبختی و خوشی میکنم.

  • la_adri 100