نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۱
  • ۰

...

باید بگم توی انواع و اقسام آدمایی که تا الان دیدم(که البته در نوع خودش خیلی کم بوده:) )؛ مزخرف‌ترین‌ها، اونایی بودن که هی تضییع حقوق افراد رو با سناریوهای ساختگی و فرضی، میکنن توی چشم آدم. مثلا بگی پنجره رو باز کنیم هوای تازه بیاد هم، اینا میگن: نه!!! حق اونایی که نمی‌خوان هوای تازه به کله‌هاشون بخوره ضایع میشه.

یعنی میخوام بگم بعضی وقتا سعی‌ کردن زیاد برای رعایت عدالت خودش نهایت بی‌عدالتی محسوب میشه.

بعضی‌ وقتا از دل و جون میفهمم که حتی بعضی از رذائل اخلاقی آدما هم جنبه‌های مثبت زیادی داره.

اهان یه چیز بی‌ربطی یادم اومد، که به نظر خودم گفتنش شاید خیلی زشت باشه ولی میگم. استادای آقا خیلی بهتر از خانما نحوه مدیریت کلاس و دیسیپلین‌ ‌کاریشون رو بلدن. جدیدا یه استاد خانم دارم که کاملا از قیافه‌اش هر چی که توی ذهنشه تابلو و مشخصه :) یعنی فرقی که بین بچه‌ها میذاره خیلی خیلی تابلو هستش و چقدر زیاد، وراج‌ها و تعریف‌کننده‌ها رو دوست داره. البته این شاید ناشی از احساسات و عواطفشون باشه ولی اساتید آقا معمولا نمی‌ذارن کار به اینجاها بکشه و اون حال و هوای خشک کلاسشون رو بیشتر دوست دارم. معمولا شوخی‌هاشون هم خیلی آکادمیک و ریز و به‌جاست.

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

بازم از هر وری سخنی

امروز به طور خرخون‌وارانه‌ای پا شدم رفتم دانشگاه :)

به جز من فقط یکی دیگه اومده بود سر کلاس و کلاس با دو نفر تشکیل شد، امیدوارم استادمون فحشمون نداده باشه :)

خیلی خالی بود دانشگاه. خلوتی هم خیلی خوبه‌ها، لذت بردم. فقط آفتاب خیلی اذیتم میکنه و نور آفتاب تند باعث درد پیشونی میشه. نمیدونم چرا با عینک آفتابی، بهتر میشه.

درختا جوونه زدن، خیلی خوشگل شدن. نمیدونم چطوری توصیفشون کنم، خیلی خیلی خوشگل و ملیح شدن، از اون حالت زمختی‌ و خشکی‌ای که زمستون بهشون داده بود، در اومدن. مثل تابستون هم سبز و پر نیستن، برگای سبز و سبک و تازه. 

کاش منم از حالت کسلی و زمختی و بی حالی دربیام. کاش جوونه بزنم. غنای درونی‌ام دوباره جوونه بزنه.

جدیدا میفهمم دوباره چقدر زیاد کُند شدم. شاید دارم پیر میشم، دارم میوفتم توی سراشیبی مثلا. خودم فکر میکنم اگه محیطم و شرایطم یه کم تغییر کنه دوباره بهتر بشم. برداشتم برای کارای پاره‌وقت متناسب با بخش خاصی از رشته‌ام که خیلی دوستش دارم رزومه فرستادم :) امیدوارم یه جا جور بشه برم. حس بدی دارم فقط درس میخونم، احساس میکنم به اندازه خوبی از آپشن‌هام و توانایی‌هام استفاده نمیکنم و همین باعث میشه نسبت به درس خوندن هم حس بدی داشته باشم. به نظرم حس رضایت و خوشبختی من با داشتن یه کار درست بشه. امیدوارم حس غلطی نبوده باشه و ‌کار کردن یه دردسر بهم اضافه نکنه.

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

...

امروز انقدر ژانگولر بازی درآوردم و هی دستم رو میذاشتم روی اپن و خودم رو میکشیدم بالا و روی هوا حرکت دوچرخه‌وار و اداهای ژیمناستیک درمی‌آوردم که الان جفت دستام زور نداره و به حالت خیلی بدی درد میکنه :(

تمرینام رو تحویل ندادم که خیلی مبارکه.

مقاله‌ها رو نخوندم، زبان هم برای تعیین سطح نخوندم، هیچ‌ کاری نکردم.

با بچه داداشم گروه میشدم کالاف بازی میکردم، فیلم میدیدم، اولای عید مهمون زیاد داشتیم و برای اینکه تا ۵ام هیچ کاری نکردم به خودم حق میدم اما دیگه بعد اون توجیه نداره. از امروز صبح فقط درس درس درس، زبان زبان زبان ... درس خوندنی زندگی برام قشنگتر و قابل تحمل‌تر میشه. اگه امروز درس نخوندم میام اینجا oversharing میکنم.

بازی‌های گوشیم رو هم پاک کردم دیگه. 

بخور و بخواب و الافی تمام گشت و به خاطر رسید عید ...

یه اخلاق بدی پیدا کردم، چندین ساله البته، خیلی هر هر میخندم، ادای خوشحالا رو زیاد درمیارم و نسبتا توی هیچ موقعیتی جدی نیستم و نیشم بازه حتی وقتی از درون ناراحت و پوکیده باشم. کاش امسال این اخلاقم رو درست کنم. جدی بشم، خیلی جدی و خشن. از این آدمایی که از ده فرسخی برج زهرمار بودنشون حس میشه. اونجوری بیشتر دوست دارم. از اینا که مثلا با من حرف نزنید، من همین الان چندنفر رو کشتم اومدم اینجا :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

سالی که گذشت

خب سالی که گذشت یه مقداری یه جوری بود. پارسال این موقع‌ها میخواستم پروژه‌ی یه کاری رو انجام بدم و کار کردن رو شروع کنم که با نصایح استاد راهنمام ولش کردم، البته باید بگم که راضی‌ام از استادم و تصمیمم :)

چندتا مصاحبه کاری رفتم، چندجا مصاحبه دعوت شدم ولی هیچکدوم رو نرفتم و کار کردن رو شروع نکردم. 

به گونه‌ای عجیب درگیر پروژه و پایان‌نامه شدم و جمع‌بندی کردنش دهشت‌انگیز بود. بالاخره دفاع کردم و دو روز بعدش ترم جدید رو شروع کردم. بعد دفاع مسافرت کوتاه رفتم. بعد برای اولین‌بار توی عمرم خونه‌مون رو عوض کردیم که قبلی رو بسازیم که هنوز نساختم. 

شروع ترم، از نظر روحی دوباره بهم‌ریختم. حالم از همه چیز بهم میخورد، حالت تهوع روحی خاصی داشتم و تبدیل به یه آدمی شدم که توی هر مکان و زمانی میتونست اشکش دربیاد. یه بار رفتم آزمایشگاه و با صدای بلند و عجیبی داشتم با داداشم تلفنی حرف میزدم و گریه میکردم. یه سری هم با دوستم :) 

گفتم مقاله مینویسم، ننوشتم. گفتم خوب تدریسیاری میکنم که نکردم. گفتم درست و حسابی زبان میخونم که نخوندم. داوری‌ هم گردن گرفتم که به خاطر پاره‌‌ای از مسائل پیش‌ آمده نتونستم انجامش بدم و استادم شاهد همه‌ی این گفتن‌ها و انجام ندادن‌ها بود و کاملا الان احساس میکنم که یه طوری برخورد میکنه.

هنوزم فکر میکنم اون آزمایشگاه شنود داره :))) یعنی احساس میکنم هر چی اونجا میگفتم استادم، یه‌جور متناسبی جوابم رو میداد.

این دوره رو بعد چندماه گذروندم و به وضعیت متعادل‌تری رسیدم. 

بعد پدربزرگ مهربونم از پیشمون رفت و هنوزم وقتی میرم خونه‌شون جای خالیش خیلی زیاد به چشم میاد. حال و احوال روز قبل رفتنش رو هیچ‌وقت فراموش نمیکنم.

الان استرس این رو دارم که این دوره‌ی متعادلم مطمئنا دوام زیادی نخواد داشت.

سال تحویل رو خواب موندیم و ۱۱ صبح بیدار شدم :) این عجیب‌ترین سال تحویلم بود. یادم نمیاد تا حالا موقع سال تحویل خواب بوده باشم. از این بابت خیلی ناراحتم و کلا یه جوری‌ام.

امیدوارم سال جدید دیگه خواب نمونم. کسی از خونواده کم نشه و تازه آدمای جدید بهش اضافه بشن. آدم باشم و تنبل‌بازی درنیارم هرچند بیشتر وقتا به‌ خودم حق میدم که کل امید و انگیزه‌ام رو از دست بدم.

دیگه اینکه همین.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

این روزها...

من باز نسبت به موقعیتم احساس بی‌ارزشی خاصی دارم. احساس میکنم زیادی چسبیدم به درس و تز و این حرفااا. ملت زندگیشون رو میکنن، دنبال پیچوندن کلاس و این چیزا هستن و همیشه علاقه خاصی به میانبرها دارند یا بهتره بگم که حداقل این چیزا اولویت اول زندگیشون نیست. میرم آزمایشگاه میشینم که درس بخونم و کارام رو بکنم و باید بگم از گروهمون فقط منم که پایبند اون ساعت کاری تمام‌وقت هستم. توی آزمایشگاه تک و تنها نشستم و کارام دست خودمه و باید بگم حداقل محیط کارم خیلی بزرگتر از دفتر استادمه :) بنده خدا استادا چه شکلی دووم میارن!

خیلی فکر کردم، احساس میکنم شاید آدم بی‌جنبه‌ای هستم که توان مدیریت کردن اینکه وقتم کلا دست خودم هست رو ندارم. همیشه احساس میکنم باید در حال خدمت‌دهی به یکی باشم که احساس مفید بودن و رضایت بکنم. همیشه وقتی فقط خودم بودم و کارای خودم، حس ناراحتی داشتم. الان حتی استادم یه کار چرتی بهم بسپاره خیلی با‌علاقه‌تر انجامش میدم. 

البته دکترا و ریسرچ اینجا واقعا یه‌ جوری هست. یه قرون پول درنمیارم؛ درسا هم که سنگینه و آدم زیر بارش له میشه. البته خوندنشون رو دوست دارم. باید بگم بنده‌ی نمره شدم و از ترس اینکه نکنه نمره‌ام کم بشه یه درس سنگین دهن‌صاف‌کن رو برنداشتم، البته همه‌ی چیزاش به دردم نمیخورد، ترجیح دادم درسای آسون بردارم و عوضش هر چی که لازم دارم رو خودم بخونم.

اما این احساس بی‌ارزشی ولم نمی‌کنه. باید برنامه خوبی بچینم تا به زبان خوندن برسم. زبان شده تنها دست‌انداز موجود توی موقعیت فعلیم که نمی‌تونم به ایمیل زدن به استادا و پیدا کردن موقعیت اپلای فکر کنم.

شاید باید کار پیدا میکردم، نمی‌دونم چیکار کنم از این باتلاقِ حس منفی بیام بیرون. گرفتار ملالی شدم که مردی شوپنهاور میگفت. اگه توی این موقعیت نبودم، حتما حسرتش رو میخوردم اما حالا که هستم نمی‌دونم چیکار کنم و حس بی‌ارزشی زیادی دارم.

سقف آرزوهات کوتاه باشه و بهش برسی هم خیلی سخته‌ها.

کاش سر عقل بیام ...

 

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

امروز به مناسبت پایان امتحانم، البته هنوز پروژه‌هاشون مونده، رفتم انقلاب، گردش :)

خوش گذشت، خیلی زیاد با اینکه هیچ کار خاصی نکردم. هوا خیلی تمیز و خوب بود، نم بارون میزد و اینا، خلاصه خیلی حال کردم :)

جدیدا دیگه حرف زدن توی جمع یا اینکه با دوستم تو خیابون حرف بزنم اذیتم نمیکنه؛ قبلا خیلی معذب و آدم مبادی آدابی بودم؛ همچین خشک و اتوکشیده، یه آدمی مناسب زندگی توی ژاپن:)

دیگه نه، دیگه اون دوره گذشت... پسرفتم رو در این زمینه اعلام می‌کنم، دیگه به درد ژاپن نمیخورم :)

 

یه فیلمی میخوام مدل شب‌های روشن، تم آروم و همچین ادبیاتی طور، ولی متاسفانه پیدا نمیکنم. دلم فیلم قشنگ میخواد؛ کتاب قشنگ میخواد. 

دیگه نمی‌خوام چیز میزهای شوپنهاوری و نیچه‌ای بخونم. حوصله شخم زدن روح و روانم رو هم ندارم.

یه ناراحتی و خوشحالی مبهمی رو دارم تجربه میکنم، نمیدونم چرا. کلا یه‌جوری‌ام.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

احساس میکنم دوباره درد روحی گرفتم. یه جوری هستم. دوباره حس بی کفایتی عمیقی بهم دست داد. نمیتونم واقعا. انگیزه‌ای ندارم. کاش دوباره یهویی اون تدریسیارمون که از فنلاند برگشته بود برای دفاعش رو جلو در آموزش میدیدم یه کم برام حرف میزد تا حس آرامش کنم یه کمی، یه کمی هم انگیزه‌ام بیشتر بشه.

من خسته‌ام.

حس میکنم دوباره غنای درونیم خاموش شده. 

 

پ.ن: داشتم فکر میکردم چرا اینجا یه جوریه، پر از غر غر هستش. من واقعا بیشتر مواقع از درون پوسیده‌ام و فقط حفظ ظاهر میکنم.

حداقل اینجا راحتم و لازم نیست حفظ ظاهر خاصی بکنم. پس درون پوسیده‌ام اینجا خودش رو بهتر نشون میده.

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

همینجوری ...

چقدر خودخواه شدم. انگاری از خونواده کنده شدم‌. نه به خاطر اینکه اومدم خوابگاه، نه. قبل از اینا حتی، به صورت تدریجی، نمیدونم از کی شروع شد. از وقتی فقط مثل چی سرم گرم کار خودم شد. امیدوارم بعدا از این نظر پشیمون نشم. 

احساس میکنم تعلق خاطری ندارم...

یه جوری‌ام. آدم خودمحوری هستم انگار. فقط خودم و کار و بار خودم رو میبینم.

شاید روزانه اندازه ۲۰ دیقه هم به خونه و اعضای خونواده فکر نکنم حتی.

 

دوست ندارم فردا برم جلسه گروهمون، از تمامی محل‌های حضور استاد راهنمام و یکی دو نفر میخوام دور باشم فعلا. نمی دونم چرااا ...

نمیدونم چرا عصبی‌ام :/

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

خوابگاه جای عجیبی هست که یه سری آدم هم پیدا میشن که برای هر چیزی نظر میدن تا هر هر بخندن و زندگی اندوه بارشون رو راحت‌تر تحمل کنن و برای اینکار معمولا از مسخره کردن بقیه استفاده میکنن تا چسب دوستی‌شون رو با دوستاشون محکمتر کنن.

دلم میخواست زبان فارسی سخت رو نشونشون بدم، اما با چهره‌ای آرام و لبخندی بر لب و طمأنینه‌ی فراوان عبور کردم.

پ.ن: جدیدا هر آدم جدیدی رو که میبینم به این اشاره میکنه که من خیلی آرومم. آدم‌های جدید در موقعیت‌های کاملا متفاوت. من نمی خوام آروم به نظر برسم آقا، یعنی چی :/ من اعتراض دارم. چرا قیافه‌ام آروم به نظر میرسه.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

دارم فکر میکنم چرا این خریت رو کردم و دکترا رو اینجا شروع کردم دوباره. من از ریسرچ خوشم میاد از درس خوندن از درگیری این مدلی، از گرایشم، از سوال طرح کردن از ta بودن اما ... اینجا اینا ذره‌ای ارزش نداره، اینجا ایرانه :) 

ریسرچم هر چقدر هم که به دردبخور باشه اینجا بازم ارزشی نداره و به درد عمه‌ام میخوره. سودی هم برام نداره. یه درس‌خون بی‌پول که آخرش کارش گیر یه سری آدمای زبون نفهم و بی‌شعور میوفته که جز تحقیر چیزی بلد نیستن. 

واقعا متاسفم. من از اینجا برای یه زندگی شاد مگه چی میخوام؟! جز اینکه مثل چی توی حوزه‌های مرتبط به گرایشم کار کنم و یه ذره برام ارزش قائل بشن، اصلا برای خودم نه برای کارم، یه ذره حس مفید بودن داشته باشم.

اگه قراره اینجوری بگذره؛ تلخی‌های رفتن و دوری از خونواده هر چه قدر هم که زیاد باشه باز قابل تحمل‌تره. حداقل آدم احساس میکنه که سختی‌ای که میکشه یه دلیلی داره. سختی بی دلیل و آشغال رو تحمل کردن خودش خیلی سخته :(

به نظر برادرم، من یهو توی این دو ماه بزرگ شدم. نه، من بزرگ نشدم. این دو ماه سر مسائل چرت و پرت، پوستم کنده شده و حس نفرت تا مغز استخونم نفوذ کرده.

میدونی حس نفرت و خشن بودن، آدم رو بزرگ نشون میده. مهربونی قشنگ نیست؛ باید زمخت باشی.

پ.ن: حوصله رعایت علائم نگارشی رو نداشتم.

  • la_adri 100