خب سالی که گذشت یه مقداری یه جوری بود. پارسال این موقعها میخواستم پروژهی یه کاری رو انجام بدم و کار کردن رو شروع کنم که با نصایح استاد راهنمام ولش کردم، البته باید بگم که راضیام از استادم و تصمیمم :)
چندتا مصاحبه کاری رفتم، چندجا مصاحبه دعوت شدم ولی هیچکدوم رو نرفتم و کار کردن رو شروع نکردم.
به گونهای عجیب درگیر پروژه و پایاننامه شدم و جمعبندی کردنش دهشتانگیز بود. بالاخره دفاع کردم و دو روز بعدش ترم جدید رو شروع کردم. بعد دفاع مسافرت کوتاه رفتم. بعد برای اولینبار توی عمرم خونهمون رو عوض کردیم که قبلی رو بسازیم که هنوز نساختم.
شروع ترم، از نظر روحی دوباره بهمریختم. حالم از همه چیز بهم میخورد، حالت تهوع روحی خاصی داشتم و تبدیل به یه آدمی شدم که توی هر مکان و زمانی میتونست اشکش دربیاد. یه بار رفتم آزمایشگاه و با صدای بلند و عجیبی داشتم با داداشم تلفنی حرف میزدم و گریه میکردم. یه سری هم با دوستم :)
گفتم مقاله مینویسم، ننوشتم. گفتم خوب تدریسیاری میکنم که نکردم. گفتم درست و حسابی زبان میخونم که نخوندم. داوری هم گردن گرفتم که به خاطر پارهای از مسائل پیش آمده نتونستم انجامش بدم و استادم شاهد همهی این گفتنها و انجام ندادنها بود و کاملا الان احساس میکنم که یه طوری برخورد میکنه.
هنوزم فکر میکنم اون آزمایشگاه شنود داره :))) یعنی احساس میکنم هر چی اونجا میگفتم استادم، یهجور متناسبی جوابم رو میداد.
این دوره رو بعد چندماه گذروندم و به وضعیت متعادلتری رسیدم.
بعد پدربزرگ مهربونم از پیشمون رفت و هنوزم وقتی میرم خونهشون جای خالیش خیلی زیاد به چشم میاد. حال و احوال روز قبل رفتنش رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
الان استرس این رو دارم که این دورهی متعادلم مطمئنا دوام زیادی نخواد داشت.
سال تحویل رو خواب موندیم و ۱۱ صبح بیدار شدم :) این عجیبترین سال تحویلم بود. یادم نمیاد تا حالا موقع سال تحویل خواب بوده باشم. از این بابت خیلی ناراحتم و کلا یه جوریام.
امیدوارم سال جدید دیگه خواب نمونم. کسی از خونواده کم نشه و تازه آدمای جدید بهش اضافه بشن. آدم باشم و تنبلبازی درنیارم هرچند بیشتر وقتا به خودم حق میدم که کل امید و انگیزهام رو از دست بدم.
دیگه اینکه همین.
- ۰۳/۰۱/۰۲