نمیدونم چرا ناراحتم، امروز کلا توی دانشگاه روز خوبی نداشتم. خوابگاه ندارم و بچههای قبلی اتاقم رضایت دادن نفر اضافی باشم ولی خوب روم نمیشه برم، حس اضافی بودن رو دوست ندارم. برای اینکه روزای متوالی توی رفت و آمد نباشم، جلسهی دیروز رو هم نرفتم.
شب خواب ناراحتی داشتم. کله سحر راه افتادم ولی ۱۰ و نیم رسیدم.
بعد از کلاس که داشتم میرفتم دانشکده، آزمایشگاه خودمون، یهو به حول قوهی الهی، یکی از همکلاسیهای دورهی کارشناسی رو دیدم که کنار دوستش بود. خودش تا منو دید وایستاد یه سلام سردی کرد، دست داد و گفت تو رو اینجا قبلا دیدم؟! بعدش بدون هیچ حرفی رفت! :/
هنوزم هنگم، یعنی چی:)
بعدش یه سری خاطرات مزخرف یادم افتاد، احساس میکردم الانه که حالت پنیک بهم دست بده و بدیش این بود که به چیزی مثل آب قند دسترسی نداشتم و انگار مغزم شرطی شده که باید آب قند بخورم تا درست بشم و شکلات اینا اثر نداره.
بعدش یادم افتاد تولد دوستم بود و قرار بود با هماتاقیم هماهنگ کنم که نکردم و الان که پرسیدم گفت متاسفانه دیشب تولدشون رو برگزار کردن :( امیدوارم فک نکنه پیچوندم، به خاطر تولد نرفتم خوابگاه.
این هفته برا اسبابکشی خونه انقد کار کردم، از شدت خستگی هم ناراحتم.
خلاصه: مرور خاطرات دوران کارشناسی برام خیلی تلخه.
به خاطر اسبابکشی هماهنگ کردن تولد یادم رفت و هماتاقیم فک کرد نمیخوام مشارکت کنم :) اینجوری هم خجالت زده شدم، هم اینکه یه عالمه توی خونه کار کردم و خسته شدم، تازه به درسام هم نرسیدم.
بدی ماجرا اینجاست که هفته بعدی تازه ساعت ۴ به بعد باید آزمایشگاه باشم و مجبورم برم خوابگاه. یه جورایی انسان خودخواه و سودجویی جلوه میکنم.
بذا ته دلم رو اینجا بنویسم، اتفاقا از همین مورد بیشتر از همهچی ناراحتم.
- ۰۳/۰۸/۰۱