نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۱
  • ۰

روزهای تاریک ۱

خب، دیروز واقعا رد داده بودم. حوصله موندن توی آزمایشگاه و دانشگاه و خوابگاه و این چیزا رو نداشتم. جمع کردم اومدم خونه. با اینکه حوصله خونه اومدن رو هم نداشتم ولی خب خونه رو به همه‌جا ترجیح میدم.

کلا از یکشنبه به خاطر شدت احساس بدبختی و نگون‌بختی، بغضم گرفته بود که تا رسیدم خونه ترکید و مادرم فکر کرد حالا چی شده! یه کاری کردم با هم نشستیم گریه کردیم. با اینکه خیلی سبک شدم ولی هنوزم تسلطی روی اشکام ندارم. ماشالا حراستی‌های دانشگاه چقدر زیاد و فعال شدن، حتی توی سرویس بهداشتی دانشکده هم هستن. عجب حراستین، همه‌اش هستن!!!

بچه‌های گروهمون توی دانشگاه، همه پنچر شدیم. حس درس خوندن و اینا کلا نداریم و مثل کهن‌سالایی که مریضی زمین‌گیرشون کرده؛ نشستیم تا اجلمون برسه. چندتا از بچه‌ها به صورت خیلی جدی به فکر انصراف هستن. چندتاشون هم کارشون جور شده که بار و بندیل رو ببندن و برن. امیدوارم منم بذارن توی چمدونشون ببرن :)

خلاصه که اینجوری دیگه ...

زشته واقعاااا 

باید به خودم بیام. احساس میکنم این دفعه خیلی طول بکشه تا دوباره متعادل‌تر بشم.

پ.ن: یه چیز چرت: این آهنگ قمیشی که میگه "هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم" رو وقتی گوش میدم، یاد کیک میوفتم :) کیک خامه‌ای با پودر قهوه و موز تازه

 

 

  • ۰۳/۰۱/۳۰
  • la_adri 100

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">