نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۲
  • ۰

نمیدونم چطور میشه که یهو دیدم به همه چیز توی زندگی تیره و تار میشه. حالت تهوع روحی میگیرم و بعدش کم کم غنای درونیم شروع میکنه به اینکه خودی نشون بده :)

همه چیز برام بیش از اندازه اهمیت داره و همیشه مثل یک موقعیت اضطراری باهاش مواجه میشم. بعد، از اینکه چرا برای بقیه بی اهمیته ناراحت میشم و در نهایت برای خودم هم اهمیتش رو از دست میده. اما این پروسه انقدر کنده که از شروع تا اخرِ اون موضوع، من لحظه ی آخر به اون نتیجه بی اهمیتیش میرسم. بیشترش مربوط به مسائل درسی و تخصصی و پروژه و ... میشه. من آدم تک بعدی ای هستم. توی زندگیم راه برای کارای دیگه وجود نداشته. تنها راهی که پیدا کردم برای اینکه خودم رو نجات بدم و به یه جایی برسونم همین بوده. 

البته هیچ تصوری از آدم های غیر تک بعدی ندارم. بالاخره آدم وقتش رو باید صرف یه چیزی بکنه. 

الان دوباره جوگیر شدم. پر از انگیزه و حس مثبت شدم. کل دنیا به یه ورمه :) و دلم میخواد بدون توجه به بقیه و حتی نتیجه ی کارم فقط ادامه بدم. به نظرم اگه نتیجه هم نده حداقل توی راهش به یه چیزایی میرسم.

احساس میکنم که راه زیادی رو اومدم تا اینجا حتی اگه در مقایسه با بقیه نتیجه چشم گیری نداشته باشم. 

جدیدا احساس میکنم کم حرف میزنم و کم حرف زدنم باعث میشه که کلمه مناسب رو نتونم پیدا کنم. یه عالمه به خودم فشار آوردم تا کلمه ترجیح میدم رو پیدا کنم :/

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

رفتم ارائه دادم امروز. بد نبود. اون موقع خوش گذشت. الان حالم بده. 

بعضی وقتا احساس میکنم که برای اثبات احمق نبودنم هم که شده، باید اپلای کنم. همینکه میگی نمیخوام اپلای کنم، حتی استادا با یه نگاه منفی ای به آدم نگاه میکنن.

کاش این آقای آلن دوباتن توی کتاب اضطراب جایگاه اجتماعی اش به اضطراب جایگاه اجتماعی توی جامعه ای که همه میخوان اپلای کنن هم اشاره میکرد.

بخوام خیلی صاف و ساده با احساسم رو به رو بشم اینه که احساس میکنم:

-حتما میگن خوبا رفتن که جا برای آدمی مثل تو اینجا هست وگرنه تو برای این موقعیت خیلی کوچیکی.

-اینکه نمیری یا نرفتی، خودش نشون میده که جایی برای رفتن تو وجود نداره و همون دلیل اول رو بیشتر تایید میکنه.

 

آقا کلا الان حالم بده. به طور کلی حالم بهم میخوره از همه چی. دیگه زور ندارم. از مردن هم میترسم.

همین.

دلم تنگه.

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

فردا ارائه دارم. کارایی که توی این مدت یعنی نزدیک به ۳ ماه انجام دادم خروجی نداشته :(

هر چی بوده خوندنی بوده :(

از فردا میترسم، ارائه ام چیز جدید نداره، میخوام برم بگم چی خوندم و تا دفعه دیگه چی باید به عنوان خروجی داشته باشم.

خیلی بی حالم، انگار لِهِ لِه شدم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

من باز حس بی کفایتی و طرد شدگی و مورد تنفر واقع شدن میکنم. چرا؟؟ سر چیزای مسخره، خیلی خیلی مسخره :)

کلا حالم یه جوریه.

یه طرف پیشونیم یه جوش بزرگ مخصوص ارائه و مصاحبه ی هفته بعدی زده. اینکه بشینم جلوی استادای خودم برای مصاحبه، خیلی بهم فشار میاد، نمیدونم چرا :(

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانی‌ام

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

گرچه ناز دلبران دل تازه دارد

ناز هم بر دلِ من اندازه دارد

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

باید در ادامه ذکر کنم که من به اون هدفم از مصاحبه رسیدم. خوشحال و خندان و خسته رفتم و برگشتم. الان می تونم با آغوش باز با تمامی مصاحبه ها مواجه بشم‌.از اولش هم هدفم کارش نبود اصلا، همین رفتن و نشستن و حرف زدن و برگشتن بود.

از اینکه به حرف مادر درونم گوش دادم و به حرف مادرم نه، راضیم. 

امیدوارم دیگه اصلا از اونجا بهم زنگ نزنن. اینجوری خوشحال‌تر میشم. دوست ندارم حق انتخاب زیادی داشته باشم، زیاد هم ازشون خوشم نیومد. محیط خشک و یه جوری داشت :)

رفتم تو به خانم منشی سلام کردم، یارو های اونوری مثل بز توی چشم آدم خیره میشن، سلام هم کردم جوابمو ندادن، گاواااا

خلاصه که امروز از خودم راضیم.

دانشگاه رفتم که از آموزش آمار بگیرم، انقدر هم نشستم منتظر استادمون که زیر پام علف سبز  شد. 

کلا امروز بینهایت خسته و خوشحالم.

از ورودی ما همه ی بچه‌ها به جز من درگیر اپلای هستن، من اما نه.

خیلی ناراحتم وقتی یادش میوفتم، دلم میخواد گریه کنم، نه اینکه حتما منم برم نه، نمیدونم چطور توصیفش کنم. همه‌ی همه به جز من دارن میرن.

همه‌ی اونایی که باهاشون خندیدیم زیر بار امتحانا له شدیم اطلاعات رد و بدل کردیم به هم دیگه یاد دادیم و از هم یاد گرفتیم.

من دوباره تنها شدم، تنها بودم ولی تنهاتر شدم. از این بابت ناراحتم.

من الان یه آدم خوشحال و خسته و ناراحتم ...

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

مصاحبه :(

خب، فردا میخوام برم مصاحبه کاری :)

استرس گرفتم، مشکلم اینه که نمیتونم خوب لوکیشن با آدرس پیدا کنم، چندبار تاکید کردم که برام اگه میشه لوکیشن بفرست، هی گفت نه خیلی سر راسته :/

چند تا چیز رو متناقض گفت، نمیدونم چی به چی هستش

اسم ایستگاه بی ار تی با اسم کوچه ای که گفت نمی خونه :)

من حتی از قسمت اینکه برم زنگ یه جایی رو هم بزنم وحشت دارم، خلاصه که خدا فردا رو به خیر بگذرونه.

راستش تنها هدفم هم رفتن و تجربه کردن همین قسمت هایی که گفتم هست، وگرنه به جور شدن کارش امید ندارم، حالش رو هم ندارم البته، میخوام این یه ماه پایان نامه رو یه کاریش کنم تموم بشه.

آدرسش هم با آدرس مرکز اصلی فرق داره، هیج جا اثری از اینکه اون شرکت ساختمانی فلان جا داره، نیست. برادرم مسخره ام میکنه ولی خب استرس گرفتم.

از یه طرفم میدونم شرکته از ایناست که تازه از مرکز رشد دانشگاه اومده بیرون، ولی خب استرس آدرس پیدا کردن رو دارم.

پ.ن: من با این نشخوار فکری و اخلاق مزخرفم تبحر خاصی توی عصبانی کردن ملت دارم :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

مصاحبه

 من با این احساس بی کفایتی میخوام برم مصاحبه :(

اول باید توی مصاحبه با خودم، سربلند بیرون بیام :)

  • la_adri 100