نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مغزم دیگه به ددلاین هایی که خودم تعیین میکنم جواب نمیده و فقط بی توجهی میکنه.

منم با این سن و سال برای اینکه حال خودم رو بگیرم رفتم به استادم گفتم بهم ددلاین بگو، ددلاین بگو، ددلاین بگو.

حالا دهنم داره صاف میشه :)

کارم رو ننوشتم هنوز، وقتی روی کاغذ مطالب رو بولت وار مینویسم همه چی اوکی هست، ولی وقتی میخوام توی فایل اصلی مرتبط کنم احساس میکنم زبان فارسی بلد نیستم.

مشکلم اینه انقدر تو خودم بودم همیشه، واقعا شرح و بسط مسائل رو به راحتی نمی تونم با کلمات و جمله بندی مناسب از ذهنم بکشم بیرون.

آقا دارم له میشم. خسته شدم، خیلی خسته.

عه املای درست در واقع ضرب الاجل هستش :))))

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

مثل اینکه واقعی قهره، پیام دادم که باهاش تلفنی حرف بزنم، جوابی نگرفتم. :)

ایشالا که سالم و سلامت بوده باشه و پیام ما هم به یه وَرش باشه.

خسته شدم. دارم به حرف استادم گوش میدم. باید کارم رو ۶ صفحه خلاصه به فرم مقاله بنویسم البته نه با نیت مقاله، برای اینکه نظرش رو بگه و پایان نامه رو بر اون اساس جمع کنم و تموم شه فقط. تا الان فقط یه صفحه نوشتم. دچار وسواس شدید و ترس از قضاوتش ازم بر اساس چیزی که مینویسم شدم.

میترسم خوابام تعبیر بشن :) 

وقتم کمه، استرس زیاد، سفر خانواده کنسل شده و انتظارشون از من برای اینکه همه چی رو دو روزه تموم کنم تا با هم بریم سفر، باعث شده احساس کنم بار روی دوشم خیلی سنگینه. نرفتنشون بار روی دوشم شده. حس خوبی ندارم. باهاشون بحثم شد و دوست ندارم حداقل تا ۳ هفته آینده بحث سفر رو پیش بکشن چه برسه دو روز دیگه.

واقعا کار دارم خب، مرض ندارم بشینم گوشه ی زیرزمین که ...

نمیدونم چرا انقدر توی فهمیدنش دارن مقاومت میکنن.

واقعا وقتی به این موارد میرسم شدیدا دلم اپلای و کنده شدن از خونواده میخواد. دلم برای دوران خوابگاهیم تنگ شد. حداقل میموندم اونجا کسی هم باهام کاری نداشت.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

اومدم از نشخوار فکری امروزم بنویسم. هر بار انگار به سطح جدیدی از نشخوار فکری میرسم و وقتی کارم زیاد باشه بیشتر هم میشه، فکر کنم یه جور راه فرار از کاره. ولی خب واقعا رفت رو مخم و هی بهش فکر میکنم.

من برای پروژه ام با یکی از دانشجوهای دکترا مشورت میکنم. از اونجایی که ددلاین نزدیکه باید میرفتم با استادم حرف میزدم. آخر جلسه ی گروه به استادم گفتم که میخوام اگه وقت داره برم پیشش در مورد پروژه ام باهاش حرف بزنم. حالا با این کاری ندارم که هر بار خواستم باهاش حرف بزنم حوصله ام رو  نداشته.

اما احساس میکنم اون دانشجو دکترا ناراحت شد از دستم. به نظرم باید قبلش به اون هم میگفتم و یه نظری می‌پرسیدم ازش. البته هفته پیش بهش زنگ زدم. 

نمیدونم چرا، همه اش فکر میکنه من خوره ی مقاله دادنم و میخوام مثلا تنها مقاله بدم برای همین باهاش زیاد حرف نمیزنم. در صورتی که واکنش های خودش باعث میشه کمتر ازش سوال بپرسم و باهاش حرف بزنم. 

میدونم خودمم آدم نچسبی ام و توی ابراز احساسات واقعیم مشکل دارم. 

میخوام فردا بهش زنگ بزنم و بهش بگم که احساس کردم ناراحت شده. و بگم که همون چیزایی رو که هفته پیش بهش گفتم رو رفتم به استاد بگم. 

میدونم شاید خیلی مسخره و بچگانه باشه ولی حداقل باعث میشه از لوپ فکر کردن به این مسئله خارج بشم برم دنبال کارم و یه تلاشی هم برای ابراز کردن حس و حال واقعیم بکنم.

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

به خاطر پروژه تحت فشار های خاصی هستم و ددلاین بسیار نزدیکه.

خودم رو از صبح تا شب توی زیرزمین خونه زندانی میکنم، بدون مزاحمت بقیه و وز وز تلویزیون که مامانم عادت کرده روشن میکنه که یه صدایی توی خونه تولید بشه. میرم پایین و به لپ تاپ خیره میشم. یه خط کد اضافه میکنم و کل روز باگ های عجیب و غریبش رو پیدا میکنم. از بالا بهش نگاه میکنم و میگم فقط همین، چه مسخره!

خسته ام کرده.

خوابای خوبی نمیبینم، جدیدا توی بیشتر خوابام دارم میرم که خودم رو بکشم.

توی بیشترشون استاد راهنمام بهم میگه که من چقدر آدم احمقی ام و در واقع هیچ کاری انجام ندادم.

خونواده میخوان برن مسافرت و گیر سه پیچ میدن به من که باید برم. بعضی وقتا واقعا دلم میخواد بمیرم. البته ته دلم الان عذاب وجدان گرفت به سبک اعضای خونواده که وای چقدر قدرنشناسی میخوان ببرنت مسافرت دیگه.

ولی من دارم له میشم ...

  • la_adri 100