نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزهای تاریک ۱

خب، دیروز واقعا رد داده بودم. حوصله موندن توی آزمایشگاه و دانشگاه و خوابگاه و این چیزا رو نداشتم. جمع کردم اومدم خونه. با اینکه حوصله خونه اومدن رو هم نداشتم ولی خب خونه رو به همه‌جا ترجیح میدم.

کلا از یکشنبه به خاطر شدت احساس بدبختی و نگون‌بختی، بغضم گرفته بود که تا رسیدم خونه ترکید و مادرم فکر کرد حالا چی شده! یه کاری کردم با هم نشستیم گریه کردیم. با اینکه خیلی سبک شدم ولی هنوزم تسلطی روی اشکام ندارم. ماشالا حراستی‌های دانشگاه چقدر زیاد و فعال شدن، حتی توی سرویس بهداشتی دانشکده هم هستن. عجب حراستین، همه‌اش هستن!!!

بچه‌های گروهمون توی دانشگاه، همه پنچر شدیم. حس درس خوندن و اینا کلا نداریم و مثل کهن‌سالایی که مریضی زمین‌گیرشون کرده؛ نشستیم تا اجلمون برسه. چندتا از بچه‌ها به صورت خیلی جدی به فکر انصراف هستن. چندتاشون هم کارشون جور شده که بار و بندیل رو ببندن و برن. امیدوارم منم بذارن توی چمدونشون ببرن :)

خلاصه که اینجوری دیگه ...

زشته واقعاااا 

باید به خودم بیام. احساس میکنم این دفعه خیلی طول بکشه تا دوباره متعادل‌تر بشم.

پ.ن: یه چیز چرت: این آهنگ قمیشی که میگه "هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم" رو وقتی گوش میدم، یاد کیک میوفتم :) کیک خامه‌ای با پودر قهوه و موز تازه

 

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

....

هیچ‌وقت فکر نمیکردم، عنفوان جوونیم، دچار همچین‌ تنش‌های مسخره و آشغالی بشم. 

شرمنده جوانی از این زندگانی‌ام

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

...

باید بگم توی انواع و اقسام آدمایی که تا الان دیدم(که البته در نوع خودش خیلی کم بوده:) )؛ مزخرف‌ترین‌ها، اونایی بودن که هی تضییع حقوق افراد رو با سناریوهای ساختگی و فرضی، میکنن توی چشم آدم. مثلا بگی پنجره رو باز کنیم هوای تازه بیاد هم، اینا میگن: نه!!! حق اونایی که نمی‌خوان هوای تازه به کله‌هاشون بخوره ضایع میشه.

یعنی میخوام بگم بعضی وقتا سعی‌ کردن زیاد برای رعایت عدالت خودش نهایت بی‌عدالتی محسوب میشه.

بعضی‌ وقتا از دل و جون میفهمم که حتی بعضی از رذائل اخلاقی آدما هم جنبه‌های مثبت زیادی داره.

اهان یه چیز بی‌ربطی یادم اومد، که به نظر خودم گفتنش شاید خیلی زشت باشه ولی میگم. استادای آقا خیلی بهتر از خانما نحوه مدیریت کلاس و دیسیپلین‌ ‌کاریشون رو بلدن. جدیدا یه استاد خانم دارم که کاملا از قیافه‌اش هر چی که توی ذهنشه تابلو و مشخصه :) یعنی فرقی که بین بچه‌ها میذاره خیلی خیلی تابلو هستش و چقدر زیاد، وراج‌ها و تعریف‌کننده‌ها رو دوست داره. البته این شاید ناشی از احساسات و عواطفشون باشه ولی اساتید آقا معمولا نمی‌ذارن کار به اینجاها بکشه و اون حال و هوای خشک کلاسشون رو بیشتر دوست دارم. معمولا شوخی‌هاشون هم خیلی آکادمیک و ریز و به‌جاست.

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

بازم از هر وری سخنی

امروز به طور خرخون‌وارانه‌ای پا شدم رفتم دانشگاه :)

به جز من فقط یکی دیگه اومده بود سر کلاس و کلاس با دو نفر تشکیل شد، امیدوارم استادمون فحشمون نداده باشه :)

خیلی خالی بود دانشگاه. خلوتی هم خیلی خوبه‌ها، لذت بردم. فقط آفتاب خیلی اذیتم میکنه و نور آفتاب تند باعث درد پیشونی میشه. نمیدونم چرا با عینک آفتابی، بهتر میشه.

درختا جوونه زدن، خیلی خوشگل شدن. نمیدونم چطوری توصیفشون کنم، خیلی خیلی خوشگل و ملیح شدن، از اون حالت زمختی‌ و خشکی‌ای که زمستون بهشون داده بود، در اومدن. مثل تابستون هم سبز و پر نیستن، برگای سبز و سبک و تازه. 

کاش منم از حالت کسلی و زمختی و بی حالی دربیام. کاش جوونه بزنم. غنای درونی‌ام دوباره جوونه بزنه.

جدیدا میفهمم دوباره چقدر زیاد کُند شدم. شاید دارم پیر میشم، دارم میوفتم توی سراشیبی مثلا. خودم فکر میکنم اگه محیطم و شرایطم یه کم تغییر کنه دوباره بهتر بشم. برداشتم برای کارای پاره‌وقت متناسب با بخش خاصی از رشته‌ام که خیلی دوستش دارم رزومه فرستادم :) امیدوارم یه جا جور بشه برم. حس بدی دارم فقط درس میخونم، احساس میکنم به اندازه خوبی از آپشن‌هام و توانایی‌هام استفاده نمیکنم و همین باعث میشه نسبت به درس خوندن هم حس بدی داشته باشم. به نظرم حس رضایت و خوشبختی من با داشتن یه کار درست بشه. امیدوارم حس غلطی نبوده باشه و ‌کار کردن یه دردسر بهم اضافه نکنه.

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

...

امروز انقدر ژانگولر بازی درآوردم و هی دستم رو میذاشتم روی اپن و خودم رو میکشیدم بالا و روی هوا حرکت دوچرخه‌وار و اداهای ژیمناستیک درمی‌آوردم که الان جفت دستام زور نداره و به حالت خیلی بدی درد میکنه :(

تمرینام رو تحویل ندادم که خیلی مبارکه.

مقاله‌ها رو نخوندم، زبان هم برای تعیین سطح نخوندم، هیچ‌ کاری نکردم.

با بچه داداشم گروه میشدم کالاف بازی میکردم، فیلم میدیدم، اولای عید مهمون زیاد داشتیم و برای اینکه تا ۵ام هیچ کاری نکردم به خودم حق میدم اما دیگه بعد اون توجیه نداره. از امروز صبح فقط درس درس درس، زبان زبان زبان ... درس خوندنی زندگی برام قشنگتر و قابل تحمل‌تر میشه. اگه امروز درس نخوندم میام اینجا oversharing میکنم.

بازی‌های گوشیم رو هم پاک کردم دیگه. 

بخور و بخواب و الافی تمام گشت و به خاطر رسید عید ...

یه اخلاق بدی پیدا کردم، چندین ساله البته، خیلی هر هر میخندم، ادای خوشحالا رو زیاد درمیارم و نسبتا توی هیچ موقعیتی جدی نیستم و نیشم بازه حتی وقتی از درون ناراحت و پوکیده باشم. کاش امسال این اخلاقم رو درست کنم. جدی بشم، خیلی جدی و خشن. از این آدمایی که از ده فرسخی برج زهرمار بودنشون حس میشه. اونجوری بیشتر دوست دارم. از اینا که مثلا با من حرف نزنید، من همین الان چندنفر رو کشتم اومدم اینجا :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

سالی که گذشت

خب سالی که گذشت یه مقداری یه جوری بود. پارسال این موقع‌ها میخواستم پروژه‌ی یه کاری رو انجام بدم و کار کردن رو شروع کنم که با نصایح استاد راهنمام ولش کردم، البته باید بگم که راضی‌ام از استادم و تصمیمم :)

چندتا مصاحبه کاری رفتم، چندجا مصاحبه دعوت شدم ولی هیچکدوم رو نرفتم و کار کردن رو شروع نکردم. 

به گونه‌ای عجیب درگیر پروژه و پایان‌نامه شدم و جمع‌بندی کردنش دهشت‌انگیز بود. بالاخره دفاع کردم و دو روز بعدش ترم جدید رو شروع کردم. بعد دفاع مسافرت کوتاه رفتم. بعد برای اولین‌بار توی عمرم خونه‌مون رو عوض کردیم که قبلی رو بسازیم که هنوز نساختم. 

شروع ترم، از نظر روحی دوباره بهم‌ریختم. حالم از همه چیز بهم میخورد، حالت تهوع روحی خاصی داشتم و تبدیل به یه آدمی شدم که توی هر مکان و زمانی میتونست اشکش دربیاد. یه بار رفتم آزمایشگاه و با صدای بلند و عجیبی داشتم با داداشم تلفنی حرف میزدم و گریه میکردم. یه سری هم با دوستم :) 

گفتم مقاله مینویسم، ننوشتم. گفتم خوب تدریسیاری میکنم که نکردم. گفتم درست و حسابی زبان میخونم که نخوندم. داوری‌ هم گردن گرفتم که به خاطر پاره‌‌ای از مسائل پیش‌ آمده نتونستم انجامش بدم و استادم شاهد همه‌ی این گفتن‌ها و انجام ندادن‌ها بود و کاملا الان احساس میکنم که یه طوری برخورد میکنه.

هنوزم فکر میکنم اون آزمایشگاه شنود داره :))) یعنی احساس میکنم هر چی اونجا میگفتم استادم، یه‌جور متناسبی جوابم رو میداد.

این دوره رو بعد چندماه گذروندم و به وضعیت متعادل‌تری رسیدم. 

بعد پدربزرگ مهربونم از پیشمون رفت و هنوزم وقتی میرم خونه‌شون جای خالیش خیلی زیاد به چشم میاد. حال و احوال روز قبل رفتنش رو هیچ‌وقت فراموش نمیکنم.

الان استرس این رو دارم که این دوره‌ی متعادلم مطمئنا دوام زیادی نخواد داشت.

سال تحویل رو خواب موندیم و ۱۱ صبح بیدار شدم :) این عجیب‌ترین سال تحویلم بود. یادم نمیاد تا حالا موقع سال تحویل خواب بوده باشم. از این بابت خیلی ناراحتم و کلا یه جوری‌ام.

امیدوارم سال جدید دیگه خواب نمونم. کسی از خونواده کم نشه و تازه آدمای جدید بهش اضافه بشن. آدم باشم و تنبل‌بازی درنیارم هرچند بیشتر وقتا به‌ خودم حق میدم که کل امید و انگیزه‌ام رو از دست بدم.

دیگه اینکه همین.

  • la_adri 100