نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۰
  • ۰

وحشیانه

خب همینجا اعتراف میکنم که من با ۸ الی ۱۰ سال کوچکتر از خودم، نمی تونم به عنوان هم اتاقی ادامه بدم. حس غرور و مدل حرف زدن مسخره‌شون اذیتم میکنه. البته بعضی اخلاقای خوب هم دارند اما به عنوان هم اتاقی تحمل کردنشون کار سختیه. نمی تونم. توقع احترام بدون احترام گذاشتن دارند، نمیدونم چطور توصیف کنم. اینکه حد و مرزهای شخصیم رو رعایت نمیکنن آزارم میده. 

دارم به گونه‌ای روحی اذیت میشم با اینکه فقط یه ربع موقع خوردن شام میبینمش.

ولی با هم‌سن و سال‌های خودم میتونم ساعت‌ها بدون حتی کلمه‌ای حرف زدن از زندگیم و بودن کنارشون لذت ببرم، اینم نمیدونم چطور توصیف کنم.

دیگه وحشی‌تر از قبل شدم :) خوب و مهربون نیستم، راحت‌تر نه میگم. البته یه کم ته دلم ناراحت میشه ولی سر دلم خوشحاله :)

امیدوارم بعدها از این تغییراتم ناراحت نشم و حس معصومیت از دست رفته نسبت به خودم نداشته باشم.

من قبلا به این حالت میگفتم پسرفت اخلاقی برای راحت‌تر تحمل کردن شرایط.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

خب، من همچنان توی مهمانسرای خوابگاه ساکن هستم. تقریبا با چندتا از بچه های کارشناسی ادم‌های ثابت اونجا هستیم و تا الان هر کی از دوستام منو اونجا دیده شاخ درآورده که چرا به جای اتاق‌های خوابگاه توی مهمانسرا میمونم اونم پیش بچه‌های بومی و شبانه کارشناسی که جا گیر نیاوردن. در صورتی که خوابگاه دکترا خالی داره؛ من باید شرایط مهمانسرا رو تحمل کنم.

کنار همه‌ی بدی‌هایی که داره، یه سری خوبی هم داره که نباید نادیده‌اش بگیرم. اونم دیدن ادم‌های مختلف با داستان‌های مختلفه. بعضی شبا خیلی شلوغ میشه و ۱۶ ۱۷ نفر یه جا هستیم. ادم‌هایی میان که فقط یه روز توی دانشگاه کار دارن و فقط یه شب میبینیم اونا رو. آدم‌ها با داستان‌ها و اخلاقیات مختلف که چون فقط یه شب هستن و نسبتا برای همه‌مون شرایطش سخته، مهربونیمون رو از هم دریغ نمی‌کنیم.

یکی کاراش درست شده بود که آخر هفته بره المان، یکی از ۱۷ سال زندگیش توی هلند میگفت، یکی از دامپزشکی حرف میزد، یکی از جامعه شناسی و یکی هم از به درد نخور بودن پسرای کلاسشون میگفت و اینو به همه پسرای فنی تعمیم میداد :)

ولی راستش اینا برای لحظه‌ای برام قابل تحمله، بعدش دچار یاس و تهوع روحی خاصی میشم به خاطر شرایطم و فورا اونجا رو به مقصد سالن مطالعه خوابگاه ترک میکنم.

هیچ وقت تصور نمیکردم که توی این وضعیت در به دری زندگی کنم. حداقل اشغال‌ترین جای ممکن اگه اپلای میکردم وضعیتم از این بهتر میشد. لااقل بقیه کشورا به دانشجوهاشون مخصوصا تحصیلات تکمیلی ذره‌ای ارزش قائل میشن. نمیگم خیلی خوبن، نه. حداقل سعی میکنن توی مسیر درست از دانشجو کار بکشن. نه مثل من که کل انرژیم صرف رفت و امد یا بحث با مسئول خوابگاه بشه. اینجا من باید برم با مسئول پذیرش بی‌شعور خوابگاه جر و بحث کنم آخرم بهم بگه برات دعوتنامه نفرستادیم که نیا.

چشم، به موقعش هم میریم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

اعلام وضعیت

خب اومد از حال و احوال این روزا بنویسم که بمونه.

من در پی یکسری وقایع تبدیل شدم به یه آدمی که اشکش دم مشکشه. یعنی کافیه یه جرقه کوچیک بخوره تا زار زار گریه کنم.

خوابگاه ندارم، فعلا باید برم مهمانسرای خوابگاه بمونم. یه خانم مسئول بی‌شعور و قلدر با اینکه جا هست، بهم اتاق نمیده.

خلاصه روزهای سختی رو دارم میگذرونم، به جای اینکه دنبال کارهای خودم باشم، درسم رو بخونم و ... مخم پر چیزای چرت و پرت و آشغال شده و این وضعیت کثافت فعلا تمومی نداره.

میدونی سختیش اینه یکی با شرایط خودم نمیبینم که تحمل این وضعیت رو برام راحت‌تر کنه. دارم سختی‌ای رو تحمل میکنم که حقم نیست و از اون سختی‌هایی هم نیست که ثمره داشته باشه، یه وضعیت آشغالی هستش خلاصه. نمیدونم حکمتش چیه! صبورتر بشم؟ یا دوباره یکی از اون آرزوهای نیچه در حقم کرده؟!

یکی از دوستای خوب دبیرستانم که موقع کارشناسی هم، با هم حرف میزدیم و یهو بدون هیچ دلیلی حرفامون ته کشید، فهمیدم رفته فرنگ:)

براش خوشحالم، زندگی سختی داشت، کاش به یکی میگفتم که چقدر براش آرزوی خوشبختی و خوشی میکنم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

لجنزار

حالم خوب نیست. 

متاسفانه شاهد بی‌عدالتی‌های خاصی هستم. کار اداری‌ام گیر آدم نفهم و گاوی افتاده. خسته‌ام. روح و روانم خدشه‌دار شده.

چرا انقدر سلسله‌مراتب اداری کثیف و چرکه!

هیچ آدمی جای درستش نیست، میری تحصیلات طرف رو میخونی هیچ جوره به سمتی که داره نمی‌خوره، یعنی بگو ذره‌ای شباهت داشته باشه.

همه‌اش حرف، حرف، حرف. حرفاشون قشنگم نیست اخه، جلوی روی خودم کار یکی دیگه رو با شرایط من راه میندازه، کار من گیره لج‌بازی این نفهم افتاد چون اون بهانه‌تراشی چرت و پرت اولش رو به روش آوردم.

جالب اینه طرف همه‌جا هم هست، مدیرش رو انگار گذاشته توی اتاق ایزوله هر کی بخواد ببینه باید ایشون اجازه بده، که نمیده. حتی مدیر اون مدیرش رو هم بخوای ببینی، میری میبینی همین نشسته بغل دستش :|

مشکل از منه که فکر میکنم شاید بالادستی‌شون آدم باشه، ولی مطمئنا اگه بود کارشون به اینجا نمی‌کشید. یکی از یکی بدتر.

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

میخوام راستش رو اعتراف کنم. اعتراف به جنبه‌های منفی که خب همه ترجیح میدن پنهانش کنن چون حتی گفتنش رو هم قبیح میدونن که البته یه جوری هم هست.

احساس میکنم ریشه‌ی دورویی از ترس میاد، البته برای من از خامی هم میاد. ترس از اینکه طرف مقابلم از دستم ناراحت بشه، هر چند باهاش تعاملی ندارم و ناراحتی و خوشحالیش سود و ضرری برام نداره. نمیدونم چطور بگم، وقتی کاری رو که طرف کرده و ازش عصبانی هستم رو به روش بیارم برام سخته.

دارم تلاش می‌کنم صاف و پوست کنده حرفم رو به بقیه بزنم. اما باید با ادبیات مناسب حرفم رو نرم‌تر کنم و خشونت به خرج ندم. با اینکه واقعا از دستشون عصبانی هستم. میدونم پیدا کردن اون ادبیات ملایم که توش حس همدلی همراه با بروز ناراحتی و عصبانیت از اینکه طرف کم کاری کرده و بارش رو انداخته روی دوش بقیه، سخته. نمیتونم بگم.

در نهایت یا میمونه توی دلم یا با کارهای بچگانه بروز پیدا میکنه.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

متاسفانه باید بگم که احساس میکنم که توی شرایطی قرار گرفتم که باید بزرگ بشم و چون هنوز خامم، یه سری چالش‌هایی رو دارم. رفتارهای بچگانه دارم. توقع‌های بی جا دارم. رفتارهای بدی که از بقیه انتظار ندارم بی نهایت رنجم میده.

باید سفت و سخت رفتار کنم و اینکه ناراحتی به وجود بیارم عذابم میده. نمی دونم رفتار درست چی هست. 

وضعیت خراب جامعه و محیط رو دارم بیشتر درک میکنم و عذاب میکشم. 

نمیدونم چطور توصیف کنم. احساس خستگی و ناتوانی خیلی خیلی بیشتر از قبل دارم. میترسم نتونم با این شرایط کنار بیام.

 

هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم

پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

تاریخ انقضا

قبول کردن اینکه هر چیزی تاریخ انقضا داره خیلی برام سخت و دردناکه. چه دوستی‌های قشنگی که تموم شد، خاطرات خوبش موند اما آدماش عوض شدند. منم و اون خاطرات و ورژن دیگه‌ی اون آدما که شرایط زندگی عوضشون کرده. بزرگتر شدند. فرق کردند و احتمالا دوستی‌ها رو فراموش کردند. شاید هم انقدر اتفاقای هیجان‌انگیز و جالبی داشتند که اون خاطرات توش گم شدند، نیست شدند.

من زیادی برای همه چیز ارزش و احترام قائل میشم. حافظه‌ام برای نگه‌داشتن خاطرات، بیش از حد تلاش کرده و خب توی این زمینه موفق بوده.

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

نیچه: 

در حق انسان‌هایی که دوستشان دارم، آرزوی رنجوری، پریشانی، بیماری، بدرفتاری و آزردگی می‌کنم. آرزو می‌کنم که آن ها با خودخوارشماری ژرف، با عذاب بی اعتمادی به خود و با بدبختی شکست خوردگان ناآشنا نمانند.

 

احتمالا یکی از ته قلبش مثل نیچه دوستم داشته، از این آرزوها در حقم زیاد کرده :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

هیشکی یه بار محض رضای خدا نگفت حالا توی این وضعیتی ولش کن، ناراحت نباش. 

همه این حقیقت رو کوبیدن توی صورتم که تقصیر خودته.

میدونم اون ولش کن ناراحت نباش کاری نمیکنه؛ حداقل فشار اینکه بگن تقصیر خودته رو نداره.

حداقل فشار اضافی ای ایجاد نمیکنه.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

۰۰۰

حالم خوش نیست، کارام بهم ریخت. دلم میخواد بمیرم. امشب بخوابم و صبح رو دیگه نبینم. هر موقع این آرزو رو داشتم یه چیزی پیش اومده که فهمیدم نهههه بدتر از اینم میشه و دعا میکنم برگردم به سطح قبلی از بدبختی. یه جور شرطی شدنه شاید. خلاصه حالم خوش نیست. شدت استرسم باعث بدن درد و حالت تهوع شدید میشه. دلم میخواد بمیرم در عین حال که دلم نمیخواد بمیرم. 

وضعیت خاصیه برام. شاعر میگه:

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

پ.ن: چند روز پیش یکی بهم گفت حالا بهت بر نخوره ها یه چیزی بگم ...

میخوام بگم که دقیقا بهم بر خورد؛ انگار که یه شمشیری رو به قلبم فرو کرده باشند. وضعیت روحی و جسمیم خراب تر شد.

همین.

  • la_adri 100