نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۰
  • ۰

...

شاید اگه قبلا میرفتم یه جایی و یهو حرف‌ها قطع میشد، من ناراحت میشدم. ولی الان دیگه نه. برام فرقی نمیکنه، اتفاقا راضی‌ترم، خودشون میگن پیش تو معذبیم و یهو حرفاشون قطع میشه. 

فهمیدم واقعا من نمیتونم با همه روابط حسنه داشته باشم، ظرفیتم محدوده انگار و باید انتخاب کنم. نمیتونم برای همه انرژی بذارم. انگار که ته میکشم. 

فعلا اینجوری خوشحالم شاید بعدا نظرم عوض بشه.

خب از کلاس اومدم با دوستم چای خوردیم و حرف زدیم، شام خوردم، رفتم سالن مطالعه و .... الانم دیگه باید کم کم بخوابم.

بدنم دچار کم آبی شده، اینجا چای درست و حسابی نمیخورم و شاید باورش سخت باشه ولی بعضی روزا حتی ذره‌ای آب هم نمیخورم، نمیدونم چرا.

یکی از بچه‌ها که از روز اولی که اومدم اینجا خیلی گوگولی طور بود و پر از انرژی مثبت و هیجان بود، این هفته رفته خونه‌شون و واقعا تحمل اینجا برام سختتره، مثل واسط عمل میکنه وقتی هست راحت‌تر این محیط سمی رو تحمل میکنم.

پ.ن: به نظرم، من دیگه حتی راحت‌تر بتونم اپلای کنم. دیگه به خونه فکر نمیکنم، شاید بی‌رحمانه باشه ولی حتی به اعضای خونواده هم فکر نمی‌کنم.

دچار یه بی‌حسی خاصی هستم که هر تنهایی‌ای رو با آغوش باز می‌پذیرم. از اینکه اینجا انرژی میذارم برای درس خوندن ناراحتم. مثل زحمت بی ثمره. 

اگه بی‌ثمر نبود و اگه ذره‌ای عادلانه بود شرایطم، من توی این وضعیت داغون حداقل نمیخوابیدم. 

خاک بر سرشون. توی این مدت یه عالمه حس حقارت بهم دست داد.

شاید برای همینه خوی وحشیانه و سختی دارم پیدا میکنم.

  • ۰۲/۰۸/۲۳
  • la_adri 100

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">