خب، دیروز واقعا رد داده بودم. حوصله موندن توی آزمایشگاه و دانشگاه و خوابگاه و این چیزا رو نداشتم. جمع کردم اومدم خونه. با اینکه حوصله خونه اومدن رو هم نداشتم ولی خب خونه رو به همهجا ترجیح میدم.
کلا از یکشنبه به خاطر شدت احساس بدبختی و نگونبختی، بغضم گرفته بود که تا رسیدم خونه ترکید و مادرم فکر کرد حالا چی شده! یه کاری کردم با هم نشستیم گریه کردیم. با اینکه خیلی سبک شدم ولی هنوزم تسلطی روی اشکام ندارم. ماشالا حراستیهای دانشگاه چقدر زیاد و فعال شدن، حتی توی سرویس بهداشتی دانشکده هم هستن. عجب حراستین، همهاش هستن!!!
بچههای گروهمون توی دانشگاه، همه پنچر شدیم. حس درس خوندن و اینا کلا نداریم و مثل کهنسالایی که مریضی زمینگیرشون کرده؛ نشستیم تا اجلمون برسه. چندتا از بچهها به صورت خیلی جدی به فکر انصراف هستن. چندتاشون هم کارشون جور شده که بار و بندیل رو ببندن و برن. امیدوارم منم بذارن توی چمدونشون ببرن :)
خلاصه که اینجوری دیگه ...
زشته واقعاااا
باید به خودم بیام. احساس میکنم این دفعه خیلی طول بکشه تا دوباره متعادلتر بشم.
پ.ن: یه چیز چرت: این آهنگ قمیشی که میگه "هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم" رو وقتی گوش میدم، یاد کیک میوفتم :) کیک خامهای با پودر قهوه و موز تازه