نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۰
  • ۰

...

گرچه ناز دلبران دل تازه دارد

ناز هم بر دلِ من اندازه دارد

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

باید در ادامه ذکر کنم که من به اون هدفم از مصاحبه رسیدم. خوشحال و خندان و خسته رفتم و برگشتم. الان می تونم با آغوش باز با تمامی مصاحبه ها مواجه بشم‌.از اولش هم هدفم کارش نبود اصلا، همین رفتن و نشستن و حرف زدن و برگشتن بود.

از اینکه به حرف مادر درونم گوش دادم و به حرف مادرم نه، راضیم. 

امیدوارم دیگه اصلا از اونجا بهم زنگ نزنن. اینجوری خوشحال‌تر میشم. دوست ندارم حق انتخاب زیادی داشته باشم، زیاد هم ازشون خوشم نیومد. محیط خشک و یه جوری داشت :)

رفتم تو به خانم منشی سلام کردم، یارو های اونوری مثل بز توی چشم آدم خیره میشن، سلام هم کردم جوابمو ندادن، گاواااا

خلاصه که امروز از خودم راضیم.

دانشگاه رفتم که از آموزش آمار بگیرم، انقدر هم نشستم منتظر استادمون که زیر پام علف سبز  شد. 

کلا امروز بینهایت خسته و خوشحالم.

از ورودی ما همه ی بچه‌ها به جز من درگیر اپلای هستن، من اما نه.

خیلی ناراحتم وقتی یادش میوفتم، دلم میخواد گریه کنم، نه اینکه حتما منم برم نه، نمیدونم چطور توصیفش کنم. همه‌ی همه به جز من دارن میرن.

همه‌ی اونایی که باهاشون خندیدیم زیر بار امتحانا له شدیم اطلاعات رد و بدل کردیم به هم دیگه یاد دادیم و از هم یاد گرفتیم.

من دوباره تنها شدم، تنها بودم ولی تنهاتر شدم. از این بابت ناراحتم.

من الان یه آدم خوشحال و خسته و ناراحتم ...

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

مصاحبه :(

خب، فردا میخوام برم مصاحبه کاری :)

استرس گرفتم، مشکلم اینه که نمیتونم خوب لوکیشن با آدرس پیدا کنم، چندبار تاکید کردم که برام اگه میشه لوکیشن بفرست، هی گفت نه خیلی سر راسته :/

چند تا چیز رو متناقض گفت، نمیدونم چی به چی هستش

اسم ایستگاه بی ار تی با اسم کوچه ای که گفت نمی خونه :)

من حتی از قسمت اینکه برم زنگ یه جایی رو هم بزنم وحشت دارم، خلاصه که خدا فردا رو به خیر بگذرونه.

راستش تنها هدفم هم رفتن و تجربه کردن همین قسمت هایی که گفتم هست، وگرنه به جور شدن کارش امید ندارم، حالش رو هم ندارم البته، میخوام این یه ماه پایان نامه رو یه کاریش کنم تموم بشه.

آدرسش هم با آدرس مرکز اصلی فرق داره، هیج جا اثری از اینکه اون شرکت ساختمانی فلان جا داره، نیست. برادرم مسخره ام میکنه ولی خب استرس گرفتم.

از یه طرفم میدونم شرکته از ایناست که تازه از مرکز رشد دانشگاه اومده بیرون، ولی خب استرس آدرس پیدا کردن رو دارم.

پ.ن: من با این نشخوار فکری و اخلاق مزخرفم تبحر خاصی توی عصبانی کردن ملت دارم :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

مصاحبه

 من با این احساس بی کفایتی میخوام برم مصاحبه :(

اول باید توی مصاحبه با خودم، سربلند بیرون بیام :)

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

حسادتم گل کرده

من احساس بی کفایتی خاصی دارم. میگردم ببینم کجا رو خراب کردم، میبینم بابا دیگه سر یه سری مسائل، من تا حد ممکن به خودم فشار آوردم؛ دیگه نهایتا ۸۰ درصد بازدهیم رو داشتم. اما این بیشتر ناراحتم کرد، یعنی سقف بازدهیم انقدر پایینه؟!!! :|

حالا کی اینجور شدم، فضولی کردم رزومه بعضی از بچه ها رو دیدم :) حس حسودیم برانگیخته شد.

آقای نیچه ولی حق میده آدم به طور شفاف به حس حسودیش توجه کنه و علتش رو پیدا کنه و برای رسیدن به اون چیزی که میخواد و نداره تلاش کنه. بعله، بیشتر حس رقابتم برانگیخته شد. 

رزومه ام خالیه انگار. ناراحتم آقا ناراحت، یه ناراحت حسود :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

متاسفانه در یک حماقت خاصی، داشتم رزومه می‌فرستادم برای یه جا توی این سایتها، آزمون های روانشناسی و شخصیت شناسی هم داشت و از اونجایی که جوگیر شدم که به صورت تفننی امتحان کنم، یکی از اون آزمون ها رو دادم و اصلا فکرش رو هم نمیکردم که هر جا رزومه رو بفرستی طرف نتیجه آزمون ها رو هم میبینه :/

هیچی دیگه بدبختی، اونجایی که رزومه ام رو هم فرستادم، نوشته دیده شده توسط کارفرما و نمیتونم حذف کنم :| 

حذف اکانت کردن هم نداره و باید ایمیل بدم برای حذف کردنش :|

هرگز تا این حد حس حماقت نداشتم :)

آاااااه، دود از نهادم داره بلند میشه :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

با اینکه چیز زیاد و یا شخصی ای نگفتم، از مشورت گرفتنم هم خیلی راضی بودم ولی الان دچار حس شرم بعد از خودافشاگری شدم ...

بعله، اینجوری :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

آنکه ز زخم تیر او کوه شکاف می‌کند

پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

کم کارم، کم کار

 احساس میکنم که دارم کم کاری میکنم، در عین حال که دارم تلاش میکنم و کل روزام رو میذارم برای پروژه و ...

من توی دو هفته فقط امروز کمتر از ۲۰ دیقه رفتم بیرون و برگشتم :|

تفریح خاصی ندارم، فیلم نمیبینم دیگه. 

کارام جلو نمیره، انگار افتادم توی باتلاق.

بازدهی ندارم انگار، کل روز درگیرم، کلا نگرانم، خوابم بهم ریخته، زود خوابیدم ۲ شبه، صبح ۷ بلند میشم. خسته ام ...

واقعا در عین تلاشم بازدهی صفر دارم ...

یعنی شاید نباید بگم تلاش، بیشتر درگیرم...

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

خب من باز مجدد، تحت تاثیر انواع و اقسام فشارهای روحی، روانی، تحصیلی، مسائل مربوط به اینده، شغلی و .... قرار گرفتم و یادم افتاد که بیام اینجا بنویسم خودمو خالی کنم.

جواب ایمیل استاد رو تا الان ندادم، مقاله رو ننوشتم، استادم رو دیدم و مورد بی توجهی قرار گرفتم که البته و صد البته حقم هستش، من جاش بودم برخوردهای بدتری میکردم.

دارم مقاله میخونم به پروژه ام یه چی اضافه کنم که تا اوایل تابستون تمومش کنم.

دومینو وار چیدم چیدم آخرش رو خراب نکنم؛ خوبه!

جالب اینه که کلا دارم کارای درسی انجام میدم ولی به هیچ چی نرسیدم:(

هنوز ارزیابی و تمرین برای اون کار جدید رو انجام ندادم.

هی برمیگردم، نمیدونم چکار کردم.

دفتر برنامه ریزی ای که خریدم خالی مونده، دیگه نیت کردم برای  دوره بعدی استفاده کنم، ایشالا بعد دفاع. کلا زندگیم مبدا تاریخ زیاد داره.

وای اون یکی استاده و گارد گرفتنشون وقتی معدل کارشناسیم رو میشنون میره روی مخم. مردی، پدر من توی امیرکبیر در اومد تا درسم رو تموم کنم. از روز اولش با یه حس مزخرفی که خاک بر سر من که با این شرایطم میخوام درس بخونم شروع شد. بعد انگار همه استادا یکی بودن مثلا! یکی با افتخار نصف کلاسش می‌افتادن یکی دیگه با افتخار به همه نمره بالا ۱۷ میداد.

جالبه که معدل پایین کارشناسی رو خیلی مهم جلوه میده ولی به معدل بالای ارشد بی توجهی میکنه. یا من حسم اینه یا واقعا باید اینجور باشه یا خیلی با سیاسته. هر چی که هست هیچ کدومش برای خودم اهمیتی نداشت، تا اینکه این مدلی برخورد کرد و حساس‌تر شدم.

بیشتر بچه ها با همین رنج معدل هم اپلای کردن، نمیدونم دنبال چی میگردن.

خداوندا، من را از امیرکبیر دور بدار، منو هر چه سریعتر به هلند برسان!

واقعا آدم توی زندگیش یه گندی بزنه، باید چیکار کنه که نتیجه‌اش carry over نکنه تا آخر عمرش؟!

  • la_adri 100