نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

متاسفانه باید بگم که احساس میکنم که توی شرایطی قرار گرفتم که باید بزرگ بشم و چون هنوز خامم، یه سری چالش‌هایی رو دارم. رفتارهای بچگانه دارم. توقع‌های بی جا دارم. رفتارهای بدی که از بقیه انتظار ندارم بی نهایت رنجم میده.

باید سفت و سخت رفتار کنم و اینکه ناراحتی به وجود بیارم عذابم میده. نمی دونم رفتار درست چی هست. 

وضعیت خراب جامعه و محیط رو دارم بیشتر درک میکنم و عذاب میکشم. 

نمیدونم چطور توصیف کنم. احساس خستگی و ناتوانی خیلی خیلی بیشتر از قبل دارم. میترسم نتونم با این شرایط کنار بیام.

 

هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم

پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

تاریخ انقضا

قبول کردن اینکه هر چیزی تاریخ انقضا داره خیلی برام سخت و دردناکه. چه دوستی‌های قشنگی که تموم شد، خاطرات خوبش موند اما آدماش عوض شدند. منم و اون خاطرات و ورژن دیگه‌ی اون آدما که شرایط زندگی عوضشون کرده. بزرگتر شدند. فرق کردند و احتمالا دوستی‌ها رو فراموش کردند. شاید هم انقدر اتفاقای هیجان‌انگیز و جالبی داشتند که اون خاطرات توش گم شدند، نیست شدند.

من زیادی برای همه چیز ارزش و احترام قائل میشم. حافظه‌ام برای نگه‌داشتن خاطرات، بیش از حد تلاش کرده و خب توی این زمینه موفق بوده.

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

نیچه: 

در حق انسان‌هایی که دوستشان دارم، آرزوی رنجوری، پریشانی، بیماری، بدرفتاری و آزردگی می‌کنم. آرزو می‌کنم که آن ها با خودخوارشماری ژرف، با عذاب بی اعتمادی به خود و با بدبختی شکست خوردگان ناآشنا نمانند.

 

احتمالا یکی از ته قلبش مثل نیچه دوستم داشته، از این آرزوها در حقم زیاد کرده :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

هیشکی یه بار محض رضای خدا نگفت حالا توی این وضعیتی ولش کن، ناراحت نباش. 

همه این حقیقت رو کوبیدن توی صورتم که تقصیر خودته.

میدونم اون ولش کن ناراحت نباش کاری نمیکنه؛ حداقل فشار اینکه بگن تقصیر خودته رو نداره.

حداقل فشار اضافی ای ایجاد نمیکنه.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

۰۰۰

حالم خوش نیست، کارام بهم ریخت. دلم میخواد بمیرم. امشب بخوابم و صبح رو دیگه نبینم. هر موقع این آرزو رو داشتم یه چیزی پیش اومده که فهمیدم نهههه بدتر از اینم میشه و دعا میکنم برگردم به سطح قبلی از بدبختی. یه جور شرطی شدنه شاید. خلاصه حالم خوش نیست. شدت استرسم باعث بدن درد و حالت تهوع شدید میشه. دلم میخواد بمیرم در عین حال که دلم نمیخواد بمیرم. 

وضعیت خاصیه برام. شاعر میگه:

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

پ.ن: چند روز پیش یکی بهم گفت حالا بهت بر نخوره ها یه چیزی بگم ...

میخوام بگم که دقیقا بهم بر خورد؛ انگار که یه شمشیری رو به قلبم فرو کرده باشند. وضعیت روحی و جسمیم خراب تر شد.

همین.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

یه بچه ای بهم زنگ زد، می خواست در مورد رشته ها مشورت بگیره، برای رتبه کنکورش یه عالمه ذوق و شوق داشت :) 

خاطرات خودم زنده شد، اینکه چرا همیشه ناراحت بودم، همیشه افسرده بودم، چقدر تلاش کردم، چقدر به سختی تلاش کردم. از نظر روحی مثل آدم تیر خورده ای بودم که سینه خیز ادامه می‌داد. 

بستنی خوردم تا خاطرات ۵ سال دوره کارشناسیم رو بشوره ببره. ۵ سال از عنفوان جوانی با افسردگی گذشت در صورتی که میتونست خیلی قشنگتر باشه. 

خلاصه یادآوریش برام خیلی ناراحت کننده بود.

شاید وضعیت الانم هم دو سال دیگه اینجوری به نظرم بیاد، نمی دونم.

پ.ن: جالبیش این بود رشته براش ذره ای اهمیت نداشت، دو تا رشته ی بی ربط رو می پرسید که احتمالا شریف قبول بشه، هنگ کردم

مقایسه ی دو رشته دور از هم کار سختیه، زود تموم کردم که قطع کنم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

 دوباره مورد هجوم حس بی کفایتی و به درد نخوری و ابله بودن قرار گرفتم.

و اطرافیانم هم توی این وضعیت اسفناکم شریک هستند.

برای آدمی مثل من که یه قدم میخواد برداره فکر میکنه نکنه اشتباه باشه، میره نظر آدمای توی این کار رو میپرسه، اینکه کارش گیر یکی باشه که توجهی نمیکنه خیلی دردناکه.

باز برگشتم به اون نقطه که چقدر چیزایی که برای من مهمه همیشه یه گوشه اش گیر میکنه دست یکی که اصلا براش مهم نیست.

میخوام از شدت گریه کردن بمیرم، فعلا همین.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

مغزم دیگه به ددلاین هایی که خودم تعیین میکنم جواب نمیده و فقط بی توجهی میکنه.

منم با این سن و سال برای اینکه حال خودم رو بگیرم رفتم به استادم گفتم بهم ددلاین بگو، ددلاین بگو، ددلاین بگو.

حالا دهنم داره صاف میشه :)

کارم رو ننوشتم هنوز، وقتی روی کاغذ مطالب رو بولت وار مینویسم همه چی اوکی هست، ولی وقتی میخوام توی فایل اصلی مرتبط کنم احساس میکنم زبان فارسی بلد نیستم.

مشکلم اینه انقدر تو خودم بودم همیشه، واقعا شرح و بسط مسائل رو به راحتی نمی تونم با کلمات و جمله بندی مناسب از ذهنم بکشم بیرون.

آقا دارم له میشم. خسته شدم، خیلی خسته.

عه املای درست در واقع ضرب الاجل هستش :))))

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

مثل اینکه واقعی قهره، پیام دادم که باهاش تلفنی حرف بزنم، جوابی نگرفتم. :)

ایشالا که سالم و سلامت بوده باشه و پیام ما هم به یه وَرش باشه.

خسته شدم. دارم به حرف استادم گوش میدم. باید کارم رو ۶ صفحه خلاصه به فرم مقاله بنویسم البته نه با نیت مقاله، برای اینکه نظرش رو بگه و پایان نامه رو بر اون اساس جمع کنم و تموم شه فقط. تا الان فقط یه صفحه نوشتم. دچار وسواس شدید و ترس از قضاوتش ازم بر اساس چیزی که مینویسم شدم.

میترسم خوابام تعبیر بشن :) 

وقتم کمه، استرس زیاد، سفر خانواده کنسل شده و انتظارشون از من برای اینکه همه چی رو دو روزه تموم کنم تا با هم بریم سفر، باعث شده احساس کنم بار روی دوشم خیلی سنگینه. نرفتنشون بار روی دوشم شده. حس خوبی ندارم. باهاشون بحثم شد و دوست ندارم حداقل تا ۳ هفته آینده بحث سفر رو پیش بکشن چه برسه دو روز دیگه.

واقعا کار دارم خب، مرض ندارم بشینم گوشه ی زیرزمین که ...

نمیدونم چرا انقدر توی فهمیدنش دارن مقاومت میکنن.

واقعا وقتی به این موارد میرسم شدیدا دلم اپلای و کنده شدن از خونواده میخواد. دلم برای دوران خوابگاهیم تنگ شد. حداقل میموندم اونجا کسی هم باهام کاری نداشت.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

اومدم از نشخوار فکری امروزم بنویسم. هر بار انگار به سطح جدیدی از نشخوار فکری میرسم و وقتی کارم زیاد باشه بیشتر هم میشه، فکر کنم یه جور راه فرار از کاره. ولی خب واقعا رفت رو مخم و هی بهش فکر میکنم.

من برای پروژه ام با یکی از دانشجوهای دکترا مشورت میکنم. از اونجایی که ددلاین نزدیکه باید میرفتم با استادم حرف میزدم. آخر جلسه ی گروه به استادم گفتم که میخوام اگه وقت داره برم پیشش در مورد پروژه ام باهاش حرف بزنم. حالا با این کاری ندارم که هر بار خواستم باهاش حرف بزنم حوصله ام رو  نداشته.

اما احساس میکنم اون دانشجو دکترا ناراحت شد از دستم. به نظرم باید قبلش به اون هم میگفتم و یه نظری می‌پرسیدم ازش. البته هفته پیش بهش زنگ زدم. 

نمیدونم چرا، همه اش فکر میکنه من خوره ی مقاله دادنم و میخوام مثلا تنها مقاله بدم برای همین باهاش زیاد حرف نمیزنم. در صورتی که واکنش های خودش باعث میشه کمتر ازش سوال بپرسم و باهاش حرف بزنم. 

میدونم خودمم آدم نچسبی ام و توی ابراز احساسات واقعیم مشکل دارم. 

میخوام فردا بهش زنگ بزنم و بهش بگم که احساس کردم ناراحت شده. و بگم که همون چیزایی رو که هفته پیش بهش گفتم رو رفتم به استاد بگم. 

میدونم شاید خیلی مسخره و بچگانه باشه ولی حداقل باعث میشه از لوپ فکر کردن به این مسئله خارج بشم برم دنبال کارم و یه تلاشی هم برای ابراز کردن حس و حال واقعیم بکنم.

 

  • la_adri 100