اومدم از نشخوار فکری امروزم بنویسم. هر بار انگار به سطح جدیدی از نشخوار فکری میرسم و وقتی کارم زیاد باشه بیشتر هم میشه، فکر کنم یه جور راه فرار از کاره. ولی خب واقعا رفت رو مخم و هی بهش فکر میکنم.
من برای پروژه ام با یکی از دانشجوهای دکترا مشورت میکنم. از اونجایی که ددلاین نزدیکه باید میرفتم با استادم حرف میزدم. آخر جلسه ی گروه به استادم گفتم که میخوام اگه وقت داره برم پیشش در مورد پروژه ام باهاش حرف بزنم. حالا با این کاری ندارم که هر بار خواستم باهاش حرف بزنم حوصله ام رو نداشته.
اما احساس میکنم اون دانشجو دکترا ناراحت شد از دستم. به نظرم باید قبلش به اون هم میگفتم و یه نظری میپرسیدم ازش. البته هفته پیش بهش زنگ زدم.
نمیدونم چرا، همه اش فکر میکنه من خوره ی مقاله دادنم و میخوام مثلا تنها مقاله بدم برای همین باهاش زیاد حرف نمیزنم. در صورتی که واکنش های خودش باعث میشه کمتر ازش سوال بپرسم و باهاش حرف بزنم.
میدونم خودمم آدم نچسبی ام و توی ابراز احساسات واقعیم مشکل دارم.
میخوام فردا بهش زنگ بزنم و بهش بگم که احساس کردم ناراحت شده. و بگم که همون چیزایی رو که هفته پیش بهش گفتم رو رفتم به استاد بگم.
میدونم شاید خیلی مسخره و بچگانه باشه ولی حداقل باعث میشه از لوپ فکر کردن به این مسئله خارج بشم برم دنبال کارم و یه تلاشی هم برای ابراز کردن حس و حال واقعیم بکنم.
- ۰۲/۰۵/۱۱