خب اومد از حال و احوال این روزا بنویسم که بمونه.
من در پی یکسری وقایع تبدیل شدم به یه آدمی که اشکش دم مشکشه. یعنی کافیه یه جرقه کوچیک بخوره تا زار زار گریه کنم.
خوابگاه ندارم، فعلا باید برم مهمانسرای خوابگاه بمونم. یه خانم مسئول بیشعور و قلدر با اینکه جا هست، بهم اتاق نمیده.
خلاصه روزهای سختی رو دارم میگذرونم، به جای اینکه دنبال کارهای خودم باشم، درسم رو بخونم و ... مخم پر چیزای چرت و پرت و آشغال شده و این وضعیت کثافت فعلا تمومی نداره.
میدونی سختیش اینه یکی با شرایط خودم نمیبینم که تحمل این وضعیت رو برام راحتتر کنه. دارم سختیای رو تحمل میکنم که حقم نیست و از اون سختیهایی هم نیست که ثمره داشته باشه، یه وضعیت آشغالی هستش خلاصه. نمیدونم حکمتش چیه! صبورتر بشم؟ یا دوباره یکی از اون آرزوهای نیچه در حقم کرده؟!
یکی از دوستای خوب دبیرستانم که موقع کارشناسی هم، با هم حرف میزدیم و یهو بدون هیچ دلیلی حرفامون ته کشید، فهمیدم رفته فرنگ:)
براش خوشحالم، زندگی سختی داشت، کاش به یکی میگفتم که چقدر براش آرزوی خوشبختی و خوشی میکنم.
- ۰۲/۰۸/۱۳