نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

...

باید تمرین تحویل بدم، تمرین مدل خرکاری. مباحثی که آدم بلده ولی حوصله نداره براش وقت بذاره و برای جزئیاتش خودشو بکشه. دوست دارم برای چیزای دیگه که دوست دارم یاد بگیرم وقت بذارم.

این خوابگاه هم واقعا اعصابم رو خرد کرده، حوصله رفت و آمد به خونه رو هم ندارم. انگار توی جهنم دارم وقت میگذرونم. 

 

شاعر میگه:

گریه‌مون هیچ...

خنده‌مون هیچ

باخته و برنده‌مون هیچ

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

شاید اگه قبلا میرفتم یه جایی و یهو حرف‌ها قطع میشد، من ناراحت میشدم. ولی الان دیگه نه. برام فرقی نمیکنه، اتفاقا راضی‌ترم، خودشون میگن پیش تو معذبیم و یهو حرفاشون قطع میشه. 

فهمیدم واقعا من نمیتونم با همه روابط حسنه داشته باشم، ظرفیتم محدوده انگار و باید انتخاب کنم. نمیتونم برای همه انرژی بذارم. انگار که ته میکشم. 

فعلا اینجوری خوشحالم شاید بعدا نظرم عوض بشه.

خب از کلاس اومدم با دوستم چای خوردیم و حرف زدیم، شام خوردم، رفتم سالن مطالعه و .... الانم دیگه باید کم کم بخوابم.

بدنم دچار کم آبی شده، اینجا چای درست و حسابی نمیخورم و شاید باورش سخت باشه ولی بعضی روزا حتی ذره‌ای آب هم نمیخورم، نمیدونم چرا.

یکی از بچه‌ها که از روز اولی که اومدم اینجا خیلی گوگولی طور بود و پر از انرژی مثبت و هیجان بود، این هفته رفته خونه‌شون و واقعا تحمل اینجا برام سختتره، مثل واسط عمل میکنه وقتی هست راحت‌تر این محیط سمی رو تحمل میکنم.

پ.ن: به نظرم، من دیگه حتی راحت‌تر بتونم اپلای کنم. دیگه به خونه فکر نمیکنم، شاید بی‌رحمانه باشه ولی حتی به اعضای خونواده هم فکر نمی‌کنم.

دچار یه بی‌حسی خاصی هستم که هر تنهایی‌ای رو با آغوش باز می‌پذیرم. از اینکه اینجا انرژی میذارم برای درس خوندن ناراحتم. مثل زحمت بی ثمره. 

اگه بی‌ثمر نبود و اگه ذره‌ای عادلانه بود شرایطم، من توی این وضعیت داغون حداقل نمیخوابیدم. 

خاک بر سرشون. توی این مدت یه عالمه حس حقارت بهم دست داد.

شاید برای همینه خوی وحشیانه و سختی دارم پیدا میکنم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

وحشیانه

خب همینجا اعتراف میکنم که من با ۸ الی ۱۰ سال کوچکتر از خودم، نمی تونم به عنوان هم اتاقی ادامه بدم. حس غرور و مدل حرف زدن مسخره‌شون اذیتم میکنه. البته بعضی اخلاقای خوب هم دارند اما به عنوان هم اتاقی تحمل کردنشون کار سختیه. نمی تونم. توقع احترام بدون احترام گذاشتن دارند، نمیدونم چطور توصیف کنم. اینکه حد و مرزهای شخصیم رو رعایت نمیکنن آزارم میده. 

دارم به گونه‌ای روحی اذیت میشم با اینکه فقط یه ربع موقع خوردن شام میبینمش.

ولی با هم‌سن و سال‌های خودم میتونم ساعت‌ها بدون حتی کلمه‌ای حرف زدن از زندگیم و بودن کنارشون لذت ببرم، اینم نمیدونم چطور توصیف کنم.

دیگه وحشی‌تر از قبل شدم :) خوب و مهربون نیستم، راحت‌تر نه میگم. البته یه کم ته دلم ناراحت میشه ولی سر دلم خوشحاله :)

امیدوارم بعدها از این تغییراتم ناراحت نشم و حس معصومیت از دست رفته نسبت به خودم نداشته باشم.

من قبلا به این حالت میگفتم پسرفت اخلاقی برای راحت‌تر تحمل کردن شرایط.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

خب، من همچنان توی مهمانسرای خوابگاه ساکن هستم. تقریبا با چندتا از بچه های کارشناسی ادم‌های ثابت اونجا هستیم و تا الان هر کی از دوستام منو اونجا دیده شاخ درآورده که چرا به جای اتاق‌های خوابگاه توی مهمانسرا میمونم اونم پیش بچه‌های بومی و شبانه کارشناسی که جا گیر نیاوردن. در صورتی که خوابگاه دکترا خالی داره؛ من باید شرایط مهمانسرا رو تحمل کنم.

کنار همه‌ی بدی‌هایی که داره، یه سری خوبی هم داره که نباید نادیده‌اش بگیرم. اونم دیدن ادم‌های مختلف با داستان‌های مختلفه. بعضی شبا خیلی شلوغ میشه و ۱۶ ۱۷ نفر یه جا هستیم. ادم‌هایی میان که فقط یه روز توی دانشگاه کار دارن و فقط یه شب میبینیم اونا رو. آدم‌ها با داستان‌ها و اخلاقیات مختلف که چون فقط یه شب هستن و نسبتا برای همه‌مون شرایطش سخته، مهربونیمون رو از هم دریغ نمی‌کنیم.

یکی کاراش درست شده بود که آخر هفته بره المان، یکی از ۱۷ سال زندگیش توی هلند میگفت، یکی از دامپزشکی حرف میزد، یکی از جامعه شناسی و یکی هم از به درد نخور بودن پسرای کلاسشون میگفت و اینو به همه پسرای فنی تعمیم میداد :)

ولی راستش اینا برای لحظه‌ای برام قابل تحمله، بعدش دچار یاس و تهوع روحی خاصی میشم به خاطر شرایطم و فورا اونجا رو به مقصد سالن مطالعه خوابگاه ترک میکنم.

هیچ وقت تصور نمیکردم که توی این وضعیت در به دری زندگی کنم. حداقل اشغال‌ترین جای ممکن اگه اپلای میکردم وضعیتم از این بهتر میشد. لااقل بقیه کشورا به دانشجوهاشون مخصوصا تحصیلات تکمیلی ذره‌ای ارزش قائل میشن. نمیگم خیلی خوبن، نه. حداقل سعی میکنن توی مسیر درست از دانشجو کار بکشن. نه مثل من که کل انرژیم صرف رفت و امد یا بحث با مسئول خوابگاه بشه. اینجا من باید برم با مسئول پذیرش بی‌شعور خوابگاه جر و بحث کنم آخرم بهم بگه برات دعوتنامه نفرستادیم که نیا.

چشم، به موقعش هم میریم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

اعلام وضعیت

خب اومد از حال و احوال این روزا بنویسم که بمونه.

من در پی یکسری وقایع تبدیل شدم به یه آدمی که اشکش دم مشکشه. یعنی کافیه یه جرقه کوچیک بخوره تا زار زار گریه کنم.

خوابگاه ندارم، فعلا باید برم مهمانسرای خوابگاه بمونم. یه خانم مسئول بی‌شعور و قلدر با اینکه جا هست، بهم اتاق نمیده.

خلاصه روزهای سختی رو دارم میگذرونم، به جای اینکه دنبال کارهای خودم باشم، درسم رو بخونم و ... مخم پر چیزای چرت و پرت و آشغال شده و این وضعیت کثافت فعلا تمومی نداره.

میدونی سختیش اینه یکی با شرایط خودم نمیبینم که تحمل این وضعیت رو برام راحت‌تر کنه. دارم سختی‌ای رو تحمل میکنم که حقم نیست و از اون سختی‌هایی هم نیست که ثمره داشته باشه، یه وضعیت آشغالی هستش خلاصه. نمیدونم حکمتش چیه! صبورتر بشم؟ یا دوباره یکی از اون آرزوهای نیچه در حقم کرده؟!

یکی از دوستای خوب دبیرستانم که موقع کارشناسی هم، با هم حرف میزدیم و یهو بدون هیچ دلیلی حرفامون ته کشید، فهمیدم رفته فرنگ:)

براش خوشحالم، زندگی سختی داشت، کاش به یکی میگفتم که چقدر براش آرزوی خوشبختی و خوشی میکنم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

لجنزار

حالم خوب نیست. 

متاسفانه شاهد بی‌عدالتی‌های خاصی هستم. کار اداری‌ام گیر آدم نفهم و گاوی افتاده. خسته‌ام. روح و روانم خدشه‌دار شده.

چرا انقدر سلسله‌مراتب اداری کثیف و چرکه!

هیچ آدمی جای درستش نیست، میری تحصیلات طرف رو میخونی هیچ جوره به سمتی که داره نمی‌خوره، یعنی بگو ذره‌ای شباهت داشته باشه.

همه‌اش حرف، حرف، حرف. حرفاشون قشنگم نیست اخه، جلوی روی خودم کار یکی دیگه رو با شرایط من راه میندازه، کار من گیره لج‌بازی این نفهم افتاد چون اون بهانه‌تراشی چرت و پرت اولش رو به روش آوردم.

جالب اینه طرف همه‌جا هم هست، مدیرش رو انگار گذاشته توی اتاق ایزوله هر کی بخواد ببینه باید ایشون اجازه بده، که نمیده. حتی مدیر اون مدیرش رو هم بخوای ببینی، میری میبینی همین نشسته بغل دستش :|

مشکل از منه که فکر میکنم شاید بالادستی‌شون آدم باشه، ولی مطمئنا اگه بود کارشون به اینجا نمی‌کشید. یکی از یکی بدتر.

  • la_adri 100