نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وضعیت لاک‌پشتی

نمیدونم چی بنویسم. دلم خواست اینجا اعلام حضور کنم.

راستش دلم میخواد گریه کنم، وااای نمیدونم چرا یهو وقتی نشستم یه گوشه اتاق دارم کارم رو میکنم، غم عالم و آدم جمع میشه تو دلم. از حس تنهایی و بی‌مصرفی دلم میخواد بمیرم.

شبیه همون حس‌هایی که میگه:

من در میان جمع و دلم جای دیگری است

مشکل اینه که دلم جای دیگری هم نیست اخه، دلم هیچ جایی نیست...

ولی هر چی هم باشه آدم ته دلش میدونه چه مرگشه.

ته دلم خسته شده، ته دلم دوباره حس بی‌کفایتی میکنه، ته دلم ناراضی شده.

یکی از بچه های سال بالایی‌مون توی دانشگاه هست، کوه انرژی مثبت، نمیدونم چطوری اینکارو میکنه، با انرژی دست میده، میگه، میخنده، کار میکنه ولی حس میکنم واقعا از ته دلش نیست. مدلشه. ولی چه مدل قشنگی. 

من اما مدل یه لاک‌پشت منزوی‌ام، آروم و کند که بیشتر دلم میخواد سرم توی لاک خودم باشه. من اینجوری نبودم، اینجوری شدم و واقعا هم از این وضعیت راضی نیستم. 

انگار خشم و غضبم اینجوری خودش رو نشون میده، هر وقت دز نارضایتیم بره بالا میشم یه لاک‌پشت تنها.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

من بالاخره رفتم و به حس اضافی بودنم غلبه کرده و به عنوان نفر اضافی به لطف هم‌اتاقی‌های خوبم توی خوابگاه اسکان گرفتم :) 

دوباره حس ناراحتی و ناامیدی شدیدی دارم که باعث و بانی همه‌شون استاد راهنمامه که کلا همه‌چی به یه ورشه. 

اون از جای رزروی برای ارائه‌ها، اون از مدل جواب دادنش به بچه‌ها، طرف میگه استاد ایده کار من این بود که پیاده کردم اینم کدش و نتایجش به نظرتون چطوره؟! برمیگرده میگه نمیدونم، خودت باید بدونی!

اون هم از آزمایشگاه گرفتنش که آخرش هم با یه استاد دیگه، مشترک موندیم. بچه‌های اون یکی استاده دو تا کفتر عاشق دارن که بعضی وقتا آدم رو معذب میکنن :) من جای اونا شرم نیابتی میگیرم. 

لانچ تایم و کافی تایم دارن برای خودشون و یه میز رو اینجوری اشغال میکنن، برای خودشون میز می‌چینن. من به‌خاطر بوی غذا حتی نهار دانشگاه رو رزرو نمیکنم که مجبور نشم برم سلف، بعد اینا نهارشون رو میگیرن میارن آزمایشگاه، من مجبور میشم فورا محل رو ترک کنم :/ زیاد هم اونجا موندنی واقعا معذب میشم.

خلاصه اینکه، خوابگاه عذابم میدهد، از آزمایشگاه وحشت دارم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

نمیدونم چرا ناراحتم، امروز کلا توی دانشگاه روز خوبی نداشتم. خوابگاه ندارم و بچه‌های قبلی اتاقم رضایت دادن نفر اضافی باشم ولی خوب روم نمیشه برم، حس اضافی بودن رو دوست ندارم. برای اینکه روزای متوالی توی رفت و آمد نباشم، جلسه‌ی دیروز رو هم نرفتم‌.

شب خواب ناراحتی داشتم. کله سحر راه افتادم ولی ۱۰ و نیم رسیدم. 

بعد از کلاس که داشتم میرفتم دانشکده، آزمایشگاه خودمون، یهو به حول قوه‌ی الهی، یکی از هم‌کلاسی‌های دوره‌ی کارشناسی رو دیدم که کنار دوستش بود. خودش تا منو دید وایستاد یه سلام سردی کرد، دست داد و گفت تو رو اینجا قبلا دیدم؟! بعدش بدون هیچ حرفی رفت! :/ 

هنوزم هنگم، یعنی چی:)

بعدش یه سری خاطرات مزخرف یادم افتاد، احساس میکردم الانه که حالت پنیک بهم دست بده و بدیش این بود که به چیزی مثل آب قند دسترسی نداشتم و انگار مغزم شرطی شده که باید آب قند بخورم تا درست بشم و شکلات اینا اثر نداره.

بعدش یادم افتاد تولد دوستم بود و قرار بود با هم‌اتاقیم هماهنگ کنم که نکردم و الان که پرسیدم گفت متاسفانه دیشب تولدشون رو برگزار کردن :( امیدوارم فک نکنه پیچوندم، به خاطر تولد نرفتم خوابگاه.

این هفته برا اسباب‌کشی خونه انقد کار کردم، از شدت خستگی هم ناراحتم.

خلاصه: مرور خاطرات دوران کارشناسی برام خیلی تلخه.

به خاطر اسباب‌کشی هماهنگ کردن تولد یادم رفت و هم‌اتاقیم فک کرد نمیخوام مشارکت کنم :) اینجوری هم خجالت زده شدم، هم اینکه یه عالمه توی خونه کار کردم و خسته شدم، تازه به درسام هم نرسیدم.

بدی ماجرا اینجاست که هفته بعدی تازه ساعت ۴ به بعد باید آزمایشگاه باشم و مجبورم برم خوابگاه. یه جورایی انسان خودخواه و سودجویی جلوه میکنم.

بذا ته دلم رو اینجا بنویسم، اتفاقا از همین مورد بیشتر از همه‌چی ناراحتم. 

  • la_adri 100