یه بچه ای بهم زنگ زد، می خواست در مورد رشته ها مشورت بگیره، برای رتبه کنکورش یه عالمه ذوق و شوق داشت :)
خاطرات خودم زنده شد، اینکه چرا همیشه ناراحت بودم، همیشه افسرده بودم، چقدر تلاش کردم، چقدر به سختی تلاش کردم. از نظر روحی مثل آدم تیر خورده ای بودم که سینه خیز ادامه میداد.
بستنی خوردم تا خاطرات ۵ سال دوره کارشناسیم رو بشوره ببره. ۵ سال از عنفوان جوانی با افسردگی گذشت در صورتی که میتونست خیلی قشنگتر باشه.
خلاصه یادآوریش برام خیلی ناراحت کننده بود.
شاید وضعیت الانم هم دو سال دیگه اینجوری به نظرم بیاد، نمی دونم.
پ.ن: جالبیش این بود رشته براش ذره ای اهمیت نداشت، دو تا رشته ی بی ربط رو می پرسید که احتمالا شریف قبول بشه، هنگ کردم
مقایسه ی دو رشته دور از هم کار سختیه، زود تموم کردم که قطع کنم.