کاش جوابمو بده بگه: زهرمار :)
فقط همین...
کاش جوابمو بده بگه: زهرمار :)
فقط همین...
رفتن و برگشتنم به دانشگاه تقریبا ۵ ساعت طول میکشه و خوابگاه ندارم به خاطر بومی بودن و این حرفا، برای کار کردن هم وضعیت همینه. استاده که اینو فهمید شروع کرد به مقایسه کردن با اینکه چه سفرهای خارجیای کمتر از ۵ ساعت طول میشکن و از ته دلش میخندید. من دل نازکتر از این حرفام. زورکی لبخند میزدم مثل اینا که خیلی دردشون میاد ولی الکی میخندن که مثلا نهههه چیزی نیست. خیلی ناراحت شدم. خیلی بی انگیزه شدم. خیلی ناامید شدم از زندگیم.
به نظرم خنده دار نبود :|
سر همین اپلای کردن انگار تنها راه زندگی توی آسایش و رفاهمه.
بهم بَر خورد واقعا.
مخصوصا اینکه فکر میکنه فقط دانشجوهای خودش میفهمن، بیشتر عصبیم کرد. از یه طرفم گیر داده بود چرا به عنوان استاد راهنما انتخابش نکردم. اه، مرسی.
کلا مودش رو نفهمیدم. خیلی هم کوبید منو که فکر نکنم ازش نمره خوب گرفتم توی درساش حتما خبریه :|
این معدل کارشناسیمم که همیشه لکه ننگی بوده توی زندگیم.
دوباره که خوندم یاد برادرزاده ام افتادم :) اونم توی مدرسه با دوستاش دعواش میشه همه اش از اینکه "فکر میکنه فقط خودش میفهمه" استفاده میکنه :)
دیشب نوشته بودم که میخوام از تمام محل های احتمالی حضور استاد راهنمام فرار کنم چون کارام رو انجام ندادم که الان خودش بهم ایمیل زد
خدایا منو محو و نابود کن ...
البته الان دارم نابود میشم، ممنون که انقدر زود برآورده شد :)
نمی دونم چرا از این سریال shrinking خوشم میاد، با هیچ کدوم از شخصیت ها هم ذره ای همذات پنداری نمیکنم. دیشب توی خواب رفته بودم پیش یه تراپیست و فضا خیلی خاص بود، هر چی دلم میخواست رو گفتم و خودمو سبک کردم و با یه خوشحالی خاصی ازش یه برگه گرفتم و اومدم بیرون. انقدر به خودم فشار آوردم که بفهمم چی نوشته؛ نتونستم دست خطش رو بخونم، فقط فهمیدم که اسم کتاب و فیلم برام نوشته :)
فکر کنم تاثیر ترکیب گل سرخ و هل و زعفرون توی کمپوت سیب اثرش رو اینطوری نشون میده.
این روزا مسلمون شدم دوباره، روزه میگیرم و نماز هم میخونم، حس اون دختره توی سر به مهر رو دارم. دوست ندارم کسی ببینتم، یه کاری کردن آدم عارش میاد مسلمون باشه. کولیت عصبیم خیلی آروم میشه وقتی روزه میگیرم، به نظرم بهترین راه برام حذف کردن وعده نهاره، فقط باید اونو با چیزای کوچیک و شیرین جایگزین کنم که قند و فشارم نیوفته.
این کولیت مسخره و عزیزم، اگه انقدر اذیتم نمیکرد مطمئنا پیشرفت خوبی میداشتم ولی یه عالمه جلوم رو میگیره، مثل دست اندازه، انگار که زندگیم پر از دست اندازه، در فواصل کمتر از یک متر و پشت سر هم...
پ.ن:
عنوان نوشتن خیلی سخته
به پروژه ام نرسیدم و میخوام از مکان های احتمالی حضور استادم فرار کنم
رفتم با یه استاد دیگه قبل عید حرف زدم که خودم رو توی پروژه اونا بچپونم، البته خودشون نیرو میخواستن، استادم این موضوع رو بفهمه منفجرم میکنه :)
و در نهایت فکر کنم هدفم این بود که بگم shrinking قشنگه
برای درست کردن کمپوت سیب اضافه کردن گل سرخ و هل و زعفرون و عسل میتونه ترکیب انرژی زا ایجاد کنه...
احساس میکنم توی رویاهام زندگی میکنم. انقدر به یه موضوع از جنبه های مختلفش فکر میکنم تا ازش زده میشم :( بعد توی دنیای واقعی پیشروی خاصی به سمت اون هدف ندارم، اینو چیکارش کنم واقعا! :(
احساس فرسودگی دارم، انگار با زور دارم ادامه میدم. انگار شارژم تموم شده شارژر هم ندارم.
از بعد سال تحویل، خوابم حسابی بهم ریخته و این باعث میشه کل روز به خاطر دیر بیدار شدنم، عصبی باشم.
همه برنامه های این چند روزم به باد رفت :(
بعدش ۳ ساعت و خرده ای نشستم آواتار ۲ رو دیدم :)
متاسفانه هیچ انگیزه ای توی وجودم جرقه نمیزنه...
نمیدونم چرا اینجوری شدم... جالبیش اینه که دیگه ترس از بازخواست شدن به خاطر انجام ندادن کارام هم ندارم... به یه بی حسی خاصی دچار شدم
پ.ن: اینکه اینجا انقدر زشته هم ناشی از این اخلاق مزخرفمه. توی کارگاههای درس برنامه نویسی پیشرفته، بهمون css و html و ... این چیزا رو هم میگفتن. به خودم گفتم کد قالب اینجا رو خودم میزنم، کاری که هیچ وقت نکردم و اینجا به ساده ترین شکل خودش موند.
دچار ترس از برنامه ریزی شدم، الان هر برنامه ریزی ای باعث میشه تا حد متلاشی شدن استرس بگیرم. به خاطر تجربه ناموفق ۶ ماه پیش که قرار بود خیلی کارا رو انجام بدم تموم بشه بره، ولی یهو انگار شدم یه آدم رو به موت ... چرا برای هیشکی بیماری های روحی مهم نیست، بگم سرماخوردم همه حق میدن بهم ولی بگم دچار سرماخوردگی روحی شدم نه :(
بعدشم یه کرونای مشتی گرفتم که فقط یکی دو ماه خوابیدم خونه، خوابیدما، بلند میشدم قلبم میومد توی دهنم، خلاصه که همه چی رفت رو هوا، هنوزم نتونستم جمعش کنم.
در نتیجه فکر کردن به اینکه دیگه ددلاین کارا رو باید در نظر بگیرم و توی ۴ ماه تمومش کنم اذیتم میکنه، همه اش میترسم نکنه اتفاقی بیوفته؛ به مریضی خاصی دچار بشم و نرسم.
کل کارایی که باید توی سال جدید انجام بدم خلاصه میشه توی ماه های اولش و همین استرسم رو بیشتر میکنه.
رفتم دفتر پلنر خوشگل خریدم، انگار که بچه گول بزنم. ولی پلنی نمینویسم. فعلا با نوشتن کارهایی که انجام میدم شروع کردم؛ نه کارهایی که باید انجام بدم :)
چرا رفته رفته یه مرض خاصی بهم افزوده میشه :(
همه اش هم فکر میکنم قبل از این من چرا ناراضی بودم، از الانی که بدتر نبوده وضعیتم.
فکر کردن به هزینه های آزاد کردن مدرک اذیتم میکنه، نمیدونم بعضی از بچه ها چطور با مدرک موقت رفتن، بیشتر موقعیت هایی که گشتم ریز نمرات رو هم میخواستن، در صورتی که از دانشگاه پرسیدم و گفتن ریز نمرات لاتین نمیدن و برای فارسیش هم اگه مهر و امضا شده بخوایم باید مدرک آزاد کنیم :(
احساس میکنم آخرش هم همینجا میپوسم، کاش تو غربت میپوسیدم.