نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۰
  • ۰

از هر وَری سخنی ...

دچار ترس از برنامه ریزی شدم، الان هر برنامه ریزی ای باعث میشه تا حد متلاشی شدن استرس بگیرم. به خاطر تجربه ناموفق ۶ ماه پیش که قرار بود خیلی کارا رو انجام بدم تموم بشه بره، ولی یهو انگار شدم یه آدم رو به موت ... چرا برای هیشکی بیماری های روحی مهم نیست، بگم سرماخوردم همه حق میدن بهم ولی بگم دچار سرماخوردگی روحی شدم نه :(

بعدشم یه کرونای مشتی گرفتم که فقط یکی دو ماه خوابیدم خونه، خوابیدما، بلند میشدم قلبم میومد توی دهنم، خلاصه که همه چی رفت رو هوا، هنوزم نتونستم جمعش کنم.

در نتیجه فکر کردن به اینکه دیگه ددلاین کارا رو باید در نظر بگیرم و توی ۴ ماه تمومش کنم اذیتم میکنه، همه اش میترسم نکنه اتفاقی بیوفته؛ به مریضی خاصی دچار بشم و نرسم.

کل کارایی که باید توی سال جدید انجام بدم خلاصه میشه توی ماه های اولش و همین استرسم رو بیشتر میکنه.

رفتم دفتر پلنر خوشگل خریدم، انگار که بچه گول بزنم. ولی پلنی نمینویسم. فعلا با نوشتن کارهایی که انجام میدم شروع کردم؛ نه کارهایی که باید انجام بدم :)

چرا رفته رفته یه مرض خاصی بهم افزوده میشه :(

همه اش هم فکر میکنم قبل از این من چرا ناراضی بودم، از الانی که بدتر نبوده وضعیتم.

فکر کردن به هزینه های آزاد کردن مدرک اذیتم میکنه، نمیدونم بعضی از بچه ها چطور با مدرک موقت رفتن، بیشتر موقعیت هایی که گشتم ریز نمرات رو هم میخواستن، در صورتی که از دانشگاه پرسیدم و گفتن ریز نمرات لاتین نمیدن و برای فارسیش هم اگه مهر و امضا شده بخوایم باید مدرک آزاد کنیم :(

احساس میکنم آخرش هم همینجا میپوسم، کاش تو غربت میپوسیدم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

دلم میخواد آب بشم برم زمین.

و از این دست موارد ...

واقعا خودم رو این چند روز کشتم، هیچ آدم عاقلی از ۷ صبح تا ۲ شب نمیشینه یه جا ادامه بده و آخرشم اینجور گند بزنه.

دلم میخواد محو و نابود بشم 

نوشتم اینجا که بمونه یادگاری

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

باید زودتر دفاع میکردم، کِش دادن این قضیه مشکل رو حل نمیکنه و فقط توقع بیشتر ایجاد میکنه، توقع از خودم برای فیل هوا کردن.

انگار که درس خوندن شده تنها چیزی که من از شر این زندگی بهش پناه بردم، از این مقطع به اون مقطع، از این دوره به اون دوره. متاسفانه دستاورد خاصی هم نداشتم. 

ولی دیگه دارم از خودم خسته میشم، احساس میکنم آنچنان که باید نبودم. احساس ناتوانی و نابسندگی خاصی دارم. هر کی رو هم می‌شناختیم یا رفت یا داره میره.

واقعا فضای دانشگاه تبدیل به فضای تیره ای شده، پر از افسردگی، پر از تنهایی، پر از رفتن ...

روزگاری عاشق دانشگاه تهران بودم، الان میخوام هر چه سریعتر با چشمانی گریان و لبی خندان ترکش کنم.

چند روز پیش در دنیای تو ساعت چند است رو دوباره دیدم، هم حس خوبی داشتم هم بد، فیلم قشنگی بود ولی یاد بچه هایی افتادم که با هم دیدیم و اونا هم رفتن اونور دنیا و من موندم اینور دنیا. [ شاید حسودم نمیدونم؟! :) ]

مطمئنا رفتن بقیه شاید تاثیر مستقیمی رو زندگیم نداشته باشه، اما حس تنهایی عجیبی بهم میده، حس تنهایی میان سیل غم ها ..‌.

در حس تنهایی مهاجرت همه شریکم ...

غریبی در وطنم :) 

 

 

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

درخت چنار

دیروز که داشتم میرفتم دانشگاه، از پنجره اتوبوس درختا رو میدیدم که داشتن هرسشون میکردن، بیشتریاشون رو لاغر و کوچولو کرده بودن، شاخه هاشون روی زمین پخش و پلا بود و هنوز برگای سبزشون رو داشتن، دلم برای اون شاخه ها سوخت :)

درختای چنار توی پاییز و زمستون وقتی نم بارون بهشون میزنه چقدر قشنگن ...

همچین قرمز و نارنجی پر رنگی میشن که نگو ... هرس کردن چنارها رو ندیدم ولی، نمی دونم اونا رو هم هرس میکنن یا نه.

بعضی وقتا به نظرم یه زندگی ساده که از کارای روزمره آدم لذت ببره، بسه. حتی اگه درآمد خوبی نداشته باشه، قیافه خوبی نداشته باشه، شان و منزلت خوبی نداشته باشه، همین که از همه چی دل بکنه و لذت چیزای کوچیک رو ببره، بسه.

بعضی وقتا اما همه چی رو با هم می خوام، می خوام برم پی کار خودم، می خوام از چیزای ساده ای که لذتش رو میبرم دل بکنم و برم، نمی خوام معمولی بشم، نمی خوام پیش بقیه کم بیارم، می خوام از صد درصد توانم استفاده کنم، جون بکنم، هرس بشم.

معمولی بودن یعنی چی؟! :/

مگه چیز معمولی داریم؟! چرا توی ذهنم رفتن مساوی با معمولی نشدن شده؟!

آه که چقدر بد فکر میکنم. کاش درست بشم.

پ.ن: این روزا خودمم نمی دونم دارم چیکار میکنم، همه کارام نا تموم مونده و روی هم جمع شده.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

غول ارائه

دوباره از استرس احساس میکنم تک تک سلول های بدنم گِز گِز میکنن :)

خواستم به کدهایی که نوشتم تا الان تا ارائه یه چیزای دیگه اضافه کنم، نتونستم درستش کنم و موند، از یه طرف هم اسلاید هم هنوز درست نکردم :/

امشب شبِ شب‌زنده داریه ...

با یه استرس غولی گنده که کنارمه :)

اینجوری میشه که می خوای ابروش رو درست کنی،  چشمش رو درمیاری

واقعا ۴۰ صفحه اسلاید برای جمع آوری مطالب مطالعه شده در ۳ ماه رو آیا میشه توی ۳ ساعت درست کرد؟

بعد با این استرس اینجا ول می چرخم :|

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

نوشته های قبلیم رو که خوندم حالت تهوع روحی بهم دست داد. همه رو تبدیل به پیش نویس کردم.

در نومیدی خاصی به سر میبرم.

دلم می خواد اپلای کنم ولی دلم اونم نمی خواد.

بلاتکلیف اعظمی هستم که الان مچاله شدن و زانوی غم بغل گرفتن رو دوست دارم.

فکر کنم بای دیفالت آدما روی ورژن غصه خوری و ناراحتی هستن، باید زحمت سوئیچ کردن رو مدهای دیگه رو خودشون بکشن که البته دیگه حالش رو ندارم.

  • la_adri 100