نمیدونم چطور میشه که یهو دیدم به همه چیز توی زندگی تیره و تار میشه. حالت تهوع روحی میگیرم و بعدش کم کم غنای درونیم شروع میکنه به اینکه خودی نشون بده :)
همه چیز برام بیش از اندازه اهمیت داره و همیشه مثل یک موقعیت اضطراری باهاش مواجه میشم. بعد، از اینکه چرا برای بقیه بی اهمیته ناراحت میشم و در نهایت برای خودم هم اهمیتش رو از دست میده. اما این پروسه انقدر کنده که از شروع تا اخرِ اون موضوع، من لحظه ی آخر به اون نتیجه بی اهمیتیش میرسم. بیشترش مربوط به مسائل درسی و تخصصی و پروژه و ... میشه. من آدم تک بعدی ای هستم. توی زندگیم راه برای کارای دیگه وجود نداشته. تنها راهی که پیدا کردم برای اینکه خودم رو نجات بدم و به یه جایی برسونم همین بوده.
البته هیچ تصوری از آدم های غیر تک بعدی ندارم. بالاخره آدم وقتش رو باید صرف یه چیزی بکنه.
الان دوباره جوگیر شدم. پر از انگیزه و حس مثبت شدم. کل دنیا به یه ورمه :) و دلم میخواد بدون توجه به بقیه و حتی نتیجه ی کارم فقط ادامه بدم. به نظرم اگه نتیجه هم نده حداقل توی راهش به یه چیزایی میرسم.
احساس میکنم که راه زیادی رو اومدم تا اینجا حتی اگه در مقایسه با بقیه نتیجه چشم گیری نداشته باشم.
جدیدا احساس میکنم کم حرف میزنم و کم حرف زدنم باعث میشه که کلمه مناسب رو نتونم پیدا کنم. یه عالمه به خودم فشار آوردم تا کلمه ترجیح میدم رو پیدا کنم :/