باید در ادامه ذکر کنم که من به اون هدفم از مصاحبه رسیدم. خوشحال و خندان و خسته رفتم و برگشتم. الان می تونم با آغوش باز با تمامی مصاحبه ها مواجه بشم.از اولش هم هدفم کارش نبود اصلا، همین رفتن و نشستن و حرف زدن و برگشتن بود.
از اینکه به حرف مادر درونم گوش دادم و به حرف مادرم نه، راضیم.
امیدوارم دیگه اصلا از اونجا بهم زنگ نزنن. اینجوری خوشحالتر میشم. دوست ندارم حق انتخاب زیادی داشته باشم، زیاد هم ازشون خوشم نیومد. محیط خشک و یه جوری داشت :)
رفتم تو به خانم منشی سلام کردم، یارو های اونوری مثل بز توی چشم آدم خیره میشن، سلام هم کردم جوابمو ندادن، گاواااا
خلاصه که امروز از خودم راضیم.
دانشگاه رفتم که از آموزش آمار بگیرم، انقدر هم نشستم منتظر استادمون که زیر پام علف سبز شد.
کلا امروز بینهایت خسته و خوشحالم.
از ورودی ما همه ی بچهها به جز من درگیر اپلای هستن، من اما نه.
خیلی ناراحتم وقتی یادش میوفتم، دلم میخواد گریه کنم، نه اینکه حتما منم برم نه، نمیدونم چطور توصیفش کنم. همهی همه به جز من دارن میرن.
همهی اونایی که باهاشون خندیدیم زیر بار امتحانا له شدیم اطلاعات رد و بدل کردیم به هم دیگه یاد دادیم و از هم یاد گرفتیم.
من دوباره تنها شدم، تنها بودم ولی تنهاتر شدم. از این بابت ناراحتم.
من الان یه آدم خوشحال و خسته و ناراحتم ...
- ۰۲/۰۳/۰۷