باید زودتر دفاع میکردم، کِش دادن این قضیه مشکل رو حل نمیکنه و فقط توقع بیشتر ایجاد میکنه، توقع از خودم برای فیل هوا کردن.
انگار که درس خوندن شده تنها چیزی که من از شر این زندگی بهش پناه بردم، از این مقطع به اون مقطع، از این دوره به اون دوره. متاسفانه دستاورد خاصی هم نداشتم.
ولی دیگه دارم از خودم خسته میشم، احساس میکنم آنچنان که باید نبودم. احساس ناتوانی و نابسندگی خاصی دارم. هر کی رو هم میشناختیم یا رفت یا داره میره.
واقعا فضای دانشگاه تبدیل به فضای تیره ای شده، پر از افسردگی، پر از تنهایی، پر از رفتن ...
روزگاری عاشق دانشگاه تهران بودم، الان میخوام هر چه سریعتر با چشمانی گریان و لبی خندان ترکش کنم.
چند روز پیش در دنیای تو ساعت چند است رو دوباره دیدم، هم حس خوبی داشتم هم بد، فیلم قشنگی بود ولی یاد بچه هایی افتادم که با هم دیدیم و اونا هم رفتن اونور دنیا و من موندم اینور دنیا. [ شاید حسودم نمیدونم؟! :) ]
مطمئنا رفتن بقیه شاید تاثیر مستقیمی رو زندگیم نداشته باشه، اما حس تنهایی عجیبی بهم میده، حس تنهایی میان سیل غم ها ...
در حس تنهایی مهاجرت همه شریکم ...
غریبی در وطنم :)