نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

متاسفانه مقدار زیادی از عمرم رو ناخواسته هدر دادم. از خرداد حملات پنیکم شدیدتر شد ولی فکر میکردم با قندداغ و اینا حل میشه و چیزی نیست تا اینکه دیگه آخرای مرداد، هر شب فکر میکردم دیگه دارم سکته میکنم و میمیرم و تا به بیمارستان برسم و حتی اونجا هم با زور حرف میزدم. دیگه بعد چندتا نوار قلب و اکو و چکاپ معلوم شد که همه چی برمیگرده به مشکلات روان تنی و اضطراب بیش از حد و مزمن. برای خودم متاسفم. برای وضعیتی که میتونست بهتر باشه. 

حالا برای شکستن این چرخه لعنتی مجبورم دارو مصرف کنم و بیشتر از ۱۵ ساعت توی شبانه روز بخوابم. هر روز که میگذره، زندگی نشون میده که هنوز راه برای بدتر از این شدن هم وجود داره و خیلی از چیزایی که فکر میکنی و براش برنامه می‌ریزی، حتی ساده‌ترین‌هاش، میتونه خیلی راحت از دستت در بره. راستش دیگه کسی رو قضاوت نمیکنم. 

متاسفانه دیگه برنامه‌ای برای اپلای ندارم. به نظرم یه زندگی معمولی توی همین خراب شده هم دیگه برام کافیه. 

زندگی من اینجوری شد، تا ببینم بعدا چی میشه.

پروپوزال و رساله از دستم در رفت، همیشه کرخت و خواب‌آلودم اما همینکه آریتمی و اون حس برقگرفتگی و مردن رو تجربه نمیکنم راضی‌ام. 

راستش گاهی انقدر خوابم میاد که دیگه فکر میکنم از مردن نمی‌ترسم. 

باید توی خونه هر هر بخندم که یعتی خوبم، مادرم هم میگه دیگه خوب شدی و چیزیت نیست.

کاش واقعا چیزیم نباشه. کاش دوباره به وضعیت عادی برگردم. 

چقدر ناله کردم اینجا. متاسفم.

  • la_adri 100