این روزا که نه، بیشتر از این روزا، شبیه sadness اون انیمیشن inside-out شدم؛ به هر چی دست بزنم و نزدیکش بشم آبی و ناراحتش میکنم. یه مدت باید فاصلهام رو با همه چیز حفظ کنم.
به معنای واقعی کلمه خونهنشین شدم، دانشگاه نمیرم و از استادم خواستم از ارائههای هفتگی هم حذف بشم. از خونه هم بدم میاد.
قلبم دنبال بهونه میگرده، با کوچکترین حرکت، حتی نشستن و به مانیتور نگاه کردن، ۱۰۰ رو رد کنه و اون وسط هم یکی دو تا نامرتب بزنه تا به معنای واقعی کلمه، حس برقگرفتگی داشته باشم.
میدونستم دوباره استرس و اضطرابم برام یه تحفه ی جدید میاره.
این وسط استادم همهاش به فکر پروژهی گرنتدارش هست که یه وقت از ددلاینش نگذره. بعد من از ترس جونم، نمیتونم بشینم و کارام رو بکنم. باز اگه یه چیز درست و حسابی بهم میرسید یه چیزی ...
برای یه کار بیفایده باید جون بِکَنَم.
کاش کارم به اینجاها نمیکشید.
خیلی عالیییی ...