نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

درد مشدّد :)

متاسفانه این روزا استرسم کمتر نشده و دردای عجیب و غریب جسمی هم بهش اضافه شده. قبل از این وضعیت هم، وقتی یه جام درد می‌گرفت، میترسیدم و همین ترسم انقدر زیاد میشد که یه جای دیگه‌ام هم درد میگرفت :)

خلاصه توی یه لوپ معیوب افتادم. میدونم، توضیحش یه مقدار مضحکه.

حساسیتم رفته بالا و تحمل سر و صدا ندارم. مشکلم اینه توی خونه هم هیشکی رعایت نمیکنه و کلیپ‌های مختلف رو با صدای بلند میبینن. دنبال گوشگیر مناسب و خوبم، با حذف ۱۰۰ درصدی صدای محیط. دوست ندارم هندزفری و هدست و اینا بذارم، چون حوصله اهنگ و اینا هم ندارم.

این وسط باید پروژه هم تحویل بدم و استادم روی مود اینه که خیلی عقب افتادیم.

نمیدونم این آقایون واقعا نترسیدن و نمی‌ترسن یا ادای نترس‌ها رو درمیارن؟! البته اگه ترسشون رو ابراز کنن من که پنیک میکنم. همون بهتر که اگه شجاع هم نیستن ادای شجاع‌ها رو دربیارن.

همسایه‌هامون زن و بچه‌هاشون رو بردن شهرشون و خودشون تنها برگشتن. کاش صدای جیغ جیغ بچه‌های همسایه بود. 

حس عشقولانه این روزا هم فکر کنم از اراده‌ی معطوف به حیاتی که شوپنهاور میگفت میاد! 

ولی واقعا کاش عاشق میشدما، حیف روزایی که فقط نشستم درس خوندم! 

بیا آخرش چی شد؟ هیچی! 

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

استرس جنگی

خب این روزا واقعا عجیب و غریب بود، فکر می‌کنم خواب دیدم و دیگه دوست ندارم تکرار بشه. انقدر که ترقه‌بازی‌ها از غروب آفتاب شروع می‌شد و نصف شبی خیلی بیشتر میشد، دیگه شب‌ها بهم استرس میده. بعد از غروب آفتاب، تپش قلبم شروع میشه. دیگه خواب شبم صفر شده و بعد از روشن شدن هوا میخوابم. خود این وضعیت باعث میشه تپش قلبم بیشتر بشه، قفسه سینه‌ام تیر بکشه و همه‌اش حس کنم الانه که سکته کنم و بمیرم.

چند شب پیش وضعیت خیلی بدی داشتم. نصف شبی با صدای جنگنده و لرزش خونه پریدم بعدش هم فقط صدای انفجار میومد و این هی تکرار میشد. عضلات قفسه سینه‌ام گرفته بود و تحمل وضعیت خیلی سخت بود.

کاش دیگه هیچوقت تکرار نشه.

این وسط معده درد عصبی‌ام انگار وحشتناک‌تر از قبل برگشته. دیگه دوست ندارم یه لحظه هم از خونه برم بیرون. به نظرم اینجا موندنمون اشتباه خیلی بزرگی بود، درسته که اتفاقی نیفتاد ولی انگار از سر و صدا روح و روانم خراب‌تر شده و استرس خیلی خیلی زیادی توی جونم افتاده. منم که کلا به استرس اعتیاد دارم، حالا استرس جنگی هم بهش اضافه شد. توجیه پدر و مادرم برای خونه موندن این بود که اگه بریم شهرمون هم، بازم اجلمون همراهمون میاد و خود مسیر هم خطرناکه :/ و موندن خیلی بهتر از رفتنه.

حیف زحمتام برای داشتن یه زندگی نرمال، کاش یه عیاش و لاابالی بودم.

کاش حداقل عاشق بودم :)

اینجوری مثلا:

مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان

وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم

 

پ.ن: ساعت ۲:۲۰ بامداد ۴/۴/۴

 

  • la_adri 100