از وقتی درجه اهمیت دانشگاه رو با رفتن به کلاس زبان، کم کردم؛ رضایت خاطرم بیشتر شده. هرچند، از بعضی تمرینات دانشگاه جا میمونم اما اون حس راکد موندم از بین رفته، احساس میکنم میتونم برای زندگیم پلن B داشته باشم.
وقتی بیخیالی استادا رو میبینم، دیگه کمتر اعصابم بهم میریزه. همیشه برام دردآور بود که چرا اینقدر دانشگاه برام مهمه و کارام برای کسی مهم نیست.
دیگه نمیشه توی دانشگاه حس امید و مفید بودن رو پیدا کرد. شده یه فضای راکد که فقط بچههای کارشناسی در حال تلاش برای تدریسیاری و این چیزا هستن که بتونن رزومه کنن برای رفتن. دورهی کارشناسیم وقتی میرفتم آزمایشگاههای دانشگاه و بچههای تحصیلات تکمیلی رو میدیم همیشه جوگیر میشدم، بهشون حسودیم میشد.
ولی از یه طرف دیگه هر چی فکر میکنم، میبینم شروع این دوره برام بد نبوده، اگه ادامه نمیدادم مطمئنا حس پسرفت و شکست میکردم.
اگه یه کار پارهوقت خوب هم پیدا کنم، حس رضایتم بیشتر از این میشه.