من باز نسبت به موقعیتم احساس بیارزشی خاصی دارم. احساس میکنم زیادی چسبیدم به درس و تز و این حرفااا. ملت زندگیشون رو میکنن، دنبال پیچوندن کلاس و این چیزا هستن و همیشه علاقه خاصی به میانبرها دارند یا بهتره بگم که حداقل این چیزا اولویت اول زندگیشون نیست. میرم آزمایشگاه میشینم که درس بخونم و کارام رو بکنم و باید بگم از گروهمون فقط منم که پایبند اون ساعت کاری تماموقت هستم. توی آزمایشگاه تک و تنها نشستم و کارام دست خودمه و باید بگم حداقل محیط کارم خیلی بزرگتر از دفتر استادمه :) بنده خدا استادا چه شکلی دووم میارن!
خیلی فکر کردم، احساس میکنم شاید آدم بیجنبهای هستم که توان مدیریت کردن اینکه وقتم کلا دست خودم هست رو ندارم. همیشه احساس میکنم باید در حال خدمتدهی به یکی باشم که احساس مفید بودن و رضایت بکنم. همیشه وقتی فقط خودم بودم و کارای خودم، حس ناراحتی داشتم. الان حتی استادم یه کار چرتی بهم بسپاره خیلی باعلاقهتر انجامش میدم.
البته دکترا و ریسرچ اینجا واقعا یه جوری هست. یه قرون پول درنمیارم؛ درسا هم که سنگینه و آدم زیر بارش له میشه. البته خوندنشون رو دوست دارم. باید بگم بندهی نمره شدم و از ترس اینکه نکنه نمرهام کم بشه یه درس سنگین دهنصافکن رو برنداشتم، البته همهی چیزاش به دردم نمیخورد، ترجیح دادم درسای آسون بردارم و عوضش هر چی که لازم دارم رو خودم بخونم.
اما این احساس بیارزشی ولم نمیکنه. باید برنامه خوبی بچینم تا به زبان خوندن برسم. زبان شده تنها دستانداز موجود توی موقعیت فعلیم که نمیتونم به ایمیل زدن به استادا و پیدا کردن موقعیت اپلای فکر کنم.
شاید باید کار پیدا میکردم، نمیدونم چیکار کنم از این باتلاقِ حس منفی بیام بیرون. گرفتار ملالی شدم که مردی شوپنهاور میگفت. اگه توی این موقعیت نبودم، حتما حسرتش رو میخوردم اما حالا که هستم نمیدونم چیکار کنم و حس بیارزشی زیادی دارم.
سقف آرزوهات کوتاه باشه و بهش برسی هم خیلی سختهها.
کاش سر عقل بیام ...