امروز به مناسبت پایان امتحانم، البته هنوز پروژههاشون مونده، رفتم انقلاب، گردش :)
خوش گذشت، خیلی زیاد با اینکه هیچ کار خاصی نکردم. هوا خیلی تمیز و خوب بود، نم بارون میزد و اینا، خلاصه خیلی حال کردم :)
جدیدا دیگه حرف زدن توی جمع یا اینکه با دوستم تو خیابون حرف بزنم اذیتم نمیکنه؛ قبلا خیلی معذب و آدم مبادی آدابی بودم؛ همچین خشک و اتوکشیده، یه آدمی مناسب زندگی توی ژاپن:)
دیگه نه، دیگه اون دوره گذشت... پسرفتم رو در این زمینه اعلام میکنم، دیگه به درد ژاپن نمیخورم :)
یه فیلمی میخوام مدل شبهای روشن، تم آروم و همچین ادبیاتی طور، ولی متاسفانه پیدا نمیکنم. دلم فیلم قشنگ میخواد؛ کتاب قشنگ میخواد.
دیگه نمیخوام چیز میزهای شوپنهاوری و نیچهای بخونم. حوصله شخم زدن روح و روانم رو هم ندارم.
یه ناراحتی و خوشحالی مبهمی رو دارم تجربه میکنم، نمیدونم چرا. کلا یهجوریام.