دیروز که داشتم میرفتم دانشگاه، از پنجره اتوبوس درختا رو میدیدم که داشتن هرسشون میکردن، بیشتریاشون رو لاغر و کوچولو کرده بودن، شاخه هاشون روی زمین پخش و پلا بود و هنوز برگای سبزشون رو داشتن، دلم برای اون شاخه ها سوخت :)
درختای چنار توی پاییز و زمستون وقتی نم بارون بهشون میزنه چقدر قشنگن ...
همچین قرمز و نارنجی پر رنگی میشن که نگو ... هرس کردن چنارها رو ندیدم ولی، نمی دونم اونا رو هم هرس میکنن یا نه.
بعضی وقتا به نظرم یه زندگی ساده که از کارای روزمره آدم لذت ببره، بسه. حتی اگه درآمد خوبی نداشته باشه، قیافه خوبی نداشته باشه، شان و منزلت خوبی نداشته باشه، همین که از همه چی دل بکنه و لذت چیزای کوچیک رو ببره، بسه.
بعضی وقتا اما همه چی رو با هم می خوام، می خوام برم پی کار خودم، می خوام از چیزای ساده ای که لذتش رو میبرم دل بکنم و برم، نمی خوام معمولی بشم، نمی خوام پیش بقیه کم بیارم، می خوام از صد درصد توانم استفاده کنم، جون بکنم، هرس بشم.
معمولی بودن یعنی چی؟! :/
مگه چیز معمولی داریم؟! چرا توی ذهنم رفتن مساوی با معمولی نشدن شده؟!
آه که چقدر بد فکر میکنم. کاش درست بشم.
پ.ن: این روزا خودمم نمی دونم دارم چیکار میکنم، همه کارام نا تموم مونده و روی هم جمع شده.