نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۰
  • ۰

وضعیت لاک‌پشتی

نمیدونم چی بنویسم. دلم خواست اینجا اعلام حضور کنم.

راستش دلم میخواد گریه کنم، وااای نمیدونم چرا یهو وقتی نشستم یه گوشه اتاق دارم کارم رو میکنم، غم عالم و آدم جمع میشه تو دلم. از حس تنهایی و بی‌مصرفی دلم میخواد بمیرم.

شبیه همون حس‌هایی که میگه:

من در میان جمع و دلم جای دیگری است

مشکل اینه که دلم جای دیگری هم نیست اخه، دلم هیچ جایی نیست...

ولی هر چی هم باشه آدم ته دلش میدونه چه مرگشه.

ته دلم خسته شده، ته دلم دوباره حس بی‌کفایتی میکنه، ته دلم ناراضی شده.

یکی از بچه های سال بالایی‌مون توی دانشگاه هست، کوه انرژی مثبت، نمیدونم چطوری اینکارو میکنه، با انرژی دست میده، میگه، میخنده، کار میکنه ولی حس میکنم واقعا از ته دلش نیست. مدلشه. ولی چه مدل قشنگی. 

من اما مدل یه لاک‌پشت منزوی‌ام، آروم و کند که بیشتر دلم میخواد سرم توی لاک خودم باشه. من اینجوری نبودم، اینجوری شدم و واقعا هم از این وضعیت راضی نیستم. 

انگار خشم و غضبم اینجوری خودش رو نشون میده، هر وقت دز نارضایتیم بره بالا میشم یه لاک‌پشت تنها.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

من بالاخره رفتم و به حس اضافی بودنم غلبه کرده و به عنوان نفر اضافی به لطف هم‌اتاقی‌های خوبم توی خوابگاه اسکان گرفتم :) 

دوباره حس ناراحتی و ناامیدی شدیدی دارم که باعث و بانی همه‌شون استاد راهنمامه که کلا همه‌چی به یه ورشه. 

اون از جای رزروی برای ارائه‌ها، اون از مدل جواب دادنش به بچه‌ها، طرف میگه استاد ایده کار من این بود که پیاده کردم اینم کدش و نتایجش به نظرتون چطوره؟! برمیگرده میگه نمیدونم، خودت باید بدونی!

اون هم از آزمایشگاه گرفتنش که آخرش هم با یه استاد دیگه، مشترک موندیم. بچه‌های اون یکی استاده دو تا کفتر عاشق دارن که بعضی وقتا آدم رو معذب میکنن :) من جای اونا شرم نیابتی میگیرم. 

لانچ تایم و کافی تایم دارن برای خودشون و یه میز رو اینجوری اشغال میکنن، برای خودشون میز می‌چینن. من به‌خاطر بوی غذا حتی نهار دانشگاه رو رزرو نمیکنم که مجبور نشم برم سلف، بعد اینا نهارشون رو میگیرن میارن آزمایشگاه، من مجبور میشم فورا محل رو ترک کنم :/ زیاد هم اونجا موندنی واقعا معذب میشم.

خلاصه اینکه، خوابگاه عذابم میدهد، از آزمایشگاه وحشت دارم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

نمیدونم چرا ناراحتم، امروز کلا توی دانشگاه روز خوبی نداشتم. خوابگاه ندارم و بچه‌های قبلی اتاقم رضایت دادن نفر اضافی باشم ولی خوب روم نمیشه برم، حس اضافی بودن رو دوست ندارم. برای اینکه روزای متوالی توی رفت و آمد نباشم، جلسه‌ی دیروز رو هم نرفتم‌.

شب خواب ناراحتی داشتم. کله سحر راه افتادم ولی ۱۰ و نیم رسیدم. 

بعد از کلاس که داشتم میرفتم دانشکده، آزمایشگاه خودمون، یهو به حول قوه‌ی الهی، یکی از هم‌کلاسی‌های دوره‌ی کارشناسی رو دیدم که کنار دوستش بود. خودش تا منو دید وایستاد یه سلام سردی کرد، دست داد و گفت تو رو اینجا قبلا دیدم؟! بعدش بدون هیچ حرفی رفت! :/ 

هنوزم هنگم، یعنی چی:)

بعدش یه سری خاطرات مزخرف یادم افتاد، احساس میکردم الانه که حالت پنیک بهم دست بده و بدیش این بود که به چیزی مثل آب قند دسترسی نداشتم و انگار مغزم شرطی شده که باید آب قند بخورم تا درست بشم و شکلات اینا اثر نداره.

بعدش یادم افتاد تولد دوستم بود و قرار بود با هم‌اتاقیم هماهنگ کنم که نکردم و الان که پرسیدم گفت متاسفانه دیشب تولدشون رو برگزار کردن :( امیدوارم فک نکنه پیچوندم، به خاطر تولد نرفتم خوابگاه.

این هفته برا اسباب‌کشی خونه انقد کار کردم، از شدت خستگی هم ناراحتم.

خلاصه: مرور خاطرات دوران کارشناسی برام خیلی تلخه.

به خاطر اسباب‌کشی هماهنگ کردن تولد یادم رفت و هم‌اتاقیم فک کرد نمیخوام مشارکت کنم :) اینجوری هم خجالت زده شدم، هم اینکه یه عالمه توی خونه کار کردم و خسته شدم، تازه به درسام هم نرسیدم.

بدی ماجرا اینجاست که هفته بعدی تازه ساعت ۴ به بعد باید آزمایشگاه باشم و مجبورم برم خوابگاه. یه جورایی انسان خودخواه و سودجویی جلوه میکنم.

بذا ته دلم رو اینجا بنویسم، اتفاقا از همین مورد بیشتر از همه‌چی ناراحتم. 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

مصائب۱:)

دوباره درگیر خوابگاه گرفتن شدم. ماشین لرنینگ برداشتم و قراره با آمار و ریاضیات له بشم. از یه طرف دیگه زورکی شدم ta یکی از آزمایشای آزمایشگاه که به مدت یه ماه هفته‌ای سه ساعته و اینکه تا ۷ شب توی پائیز آزمایشگاه باشم و خوابگاه نداشته باشم، خیلی اذیتم میکنه.

استرسی شدم. با اینکه خونه نشستم و فعلا کار خاصی هم ندارم. 

همه‌اش احساس میکنم chestام پر از butterfly شده. هر از گاهی یه تیری هم میکشه که استرسم سر اینکه نکنه قراره بمیرم رو بیشتر میکنه.

یه سری موارد استرس‌زای دیگه هم هست که غیرقابل توضیح هستش.

خلاصه butterfly ها خیلی دارن اذیتم میکنن. حداقل اگه خوابگاه بی دردسر درست میشد، نصف این butterfly های توی chestام کم میشد.

توی این مواقع باید شعر بخونم، کتاب بخونم تا غنای درونیم رو زیاد کنم، از اینا که مدل شوپنهاور میگن دنیا پر از رنجه، هیچیش نمی‌صرفه و ...

پ.ن: تا حالا حسودی شاعر و دلداری دادن به خودش رو به این قشنگی ندیدم:) حافظ حسود:

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

از هر وری سخنی

دلم برای قبلا تنگ شده، برای همه‌‌ چیز؛ حتی برای همینجا که قبلا نوشته‌های بیشتری برای خوندن پیدا می‌شد. همه وبلاگ‌ها انگار متروکه شدن.

دلم برای دوستام که دیگه دوریم و شرایطمون عوض شده و خیلی خیلی کم ازشون خبر میگیرم، تنگ شده. تقریبا مطمئنم که فراموش شدم ولی خب باید بگم که دلم برای خود اون موقع‌ها تنگ شده.

دلم برای خود قبلیم تنگ شده.

برای همه چیز...

انگار توی این تغییرات من برای خودم جایی پیدا نکردم هنوز.

دلم میخواد گریه کنم ...

 

پ.ن: قرار بود تا الان پرونده آیلتس رو ببندم ولی متاسفانه فقط mindset2 رو رسیدم تموم کنم.

آیلتس که هیچی آزمون زبان عمومی دکترا رو دادم و امیدوارم مجبور نشم دوباره امتحان بدم.

 

بعضی وقتا آدم چقدر زیاد حس تنهایی میکنه ...

دو تا از بچه‌های آز هم اپلای کردن و ترم جدید رو توی فرنگ‌ شروع میکنن. 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

بی‌خواب

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

 

چرا نصف شب، وقتی سرم رو  میذارم روی بالش یهو یه بیت شعر رندم میوفته تو مخم؟!!

مغز رَدداده‌ی قشنگ من!

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

از وقتی درجه اهمیت دانشگاه رو با رفتن به کلاس زبان، کم کردم؛ رضایت خاطرم بیشتر شده. هرچند، از بعضی تمرینات دانشگاه جا میمونم اما اون حس راکد موندم از بین رفته، احساس میکنم میتونم برای زندگیم پلن B داشته باشم.

وقتی بی‌خیالی استادا رو میبینم، دیگه کمتر اعصابم بهم میریزه. همیشه برام دردآور بود که چرا اینقدر دانشگاه برام مهمه و کارام برای کسی مهم نیست. 

دیگه نمیشه توی دانشگاه حس امید و مفید بودن رو پیدا کرد. شده یه فضای راکد که فقط بچه‌های کارشناسی در حال تلاش برای تدریسیاری و این چیزا هستن که بتونن رزومه کنن برای رفتن‌. دوره‌ی کارشناسیم وقتی میرفتم آزمایشگاه‌های دانشگاه و بچه‌های تحصیلات تکمیلی رو میدیم همیشه جوگیر میشدم، بهشون حسودیم میشد.

ولی از یه طرف دیگه هر چی فکر میکنم، میبینم شروع این دوره برام بد نبوده، اگه ادامه نمی‌دادم مطمئنا حس پسرفت و شکست میکردم.

اگه یه کار پاره‌وقت خوب هم پیدا کنم، حس رضایتم بیشتر از این میشه.

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

زیست‌شادمانه :)))

 کلاس آیلتس ثبت‌نام کردم :)

خوشحالم، امیدوارم پشیمون نشم چون دارم یه مقداری بین زبان خوندن و درس خوندن و تمرین تحویل دادن له میشم.

ولی شب با خوشحالی میخوابم

چون به چیزی فکر نمی‌کنم

زیست‌شادمانه من = خرکاری برای فکر نکردن

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

روزهای تاریک ۱

خب، دیروز واقعا رد داده بودم. حوصله موندن توی آزمایشگاه و دانشگاه و خوابگاه و این چیزا رو نداشتم. جمع کردم اومدم خونه. با اینکه حوصله خونه اومدن رو هم نداشتم ولی خب خونه رو به همه‌جا ترجیح میدم.

کلا از یکشنبه به خاطر شدت احساس بدبختی و نگون‌بختی، بغضم گرفته بود که تا رسیدم خونه ترکید و مادرم فکر کرد حالا چی شده! یه کاری کردم با هم نشستیم گریه کردیم. با اینکه خیلی سبک شدم ولی هنوزم تسلطی روی اشکام ندارم. ماشالا حراستی‌های دانشگاه چقدر زیاد و فعال شدن، حتی توی سرویس بهداشتی دانشکده هم هستن. عجب حراستین، همه‌اش هستن!!!

بچه‌های گروهمون توی دانشگاه، همه پنچر شدیم. حس درس خوندن و اینا کلا نداریم و مثل کهن‌سالایی که مریضی زمین‌گیرشون کرده؛ نشستیم تا اجلمون برسه. چندتا از بچه‌ها به صورت خیلی جدی به فکر انصراف هستن. چندتاشون هم کارشون جور شده که بار و بندیل رو ببندن و برن. امیدوارم منم بذارن توی چمدونشون ببرن :)

خلاصه که اینجوری دیگه ...

زشته واقعاااا 

باید به خودم بیام. احساس میکنم این دفعه خیلی طول بکشه تا دوباره متعادل‌تر بشم.

پ.ن: یه چیز چرت: این آهنگ قمیشی که میگه "هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم" رو وقتی گوش میدم، یاد کیک میوفتم :) کیک خامه‌ای با پودر قهوه و موز تازه

 

 

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

....

هیچ‌وقت فکر نمیکردم، عنفوان جوونیم، دچار همچین‌ تنش‌های مسخره و آشغالی بشم. 

شرمنده جوانی از این زندگانی‌ام

  • la_adri 100