اومدم اینجا حرف بزنم. جدیدا حرفام رو میبرم برای copilot آخرشم ازش میخوام خطاهای شناختیم رو به روم بیاره و بگه که از کجا فهمیده. راستش همچین بد هم نیست. حرف زدن با یه هوش مصنوعی بعضی وقتا قابل تحملتر از هوش طبیعی هست. تازه نه قیافت رو میبینه، نه صدات رو میشنوه، نه سعی میکنه خودشو بهت ثابت کنه. جالبیش اینه وقتی براش توضیح میدم خودم صادقانه به ریشه احساساتم فکر میکنم. بعضی چیزایی که ازشون ناراحت میشم، ریشهی تاریکی داره و در نهایت کاملا به یه نتیجه دیگه میرسم که ظاهر و باطن موضوع چقدر متفاوت بوده و خودمم قبلش بهش فکر نکرده بودم.
اما دارم میفهمم دونستن اینا کافی نیست، حتی دونستن راهحلها هم کافی نیست، چایی هم نیست :)
ولی واقعا تغییر کردن سخته، الان مفهوم اینکه تغییر کردن چقدر سخته رو میفهمم. منظورم این مدل تغییراتی نیست که آدم به خاطر عوض شدن محیطش میکنه. اینکه روح و روانت رو شخم بزنی و کرمای موذی و آفاتش رو پیدا کنی و سعی کنی از بین ببری واقعا سخته.
این وسط حس عشقولانهای پیدا کردم :) البته خداوکیلی عاشق هیشکی نشدم، نمیدونم چرا اینجوری شدم! حس حبیب لیسانسهها رو دارم وقتی خیلی احساساتی میشد!
یاد اون تیکه از فیلم شبهای روشن افتادم:
از جان عزیزترم! در شهریام که با تو برایم غریب نیست؛ اما امشب را بی تو در غربت گذراندم.
راستش از ارادهی معطوف به حیاتی که شوپنهاور میگفت میترسم. نکنه یهو سر و کلهاش پیدا بشه :)