نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

نشخوارگاه ذهنم :)

می نویسم که نوشته باشم :)

  • ۰
  • ۰

درد مشدّد :)

متاسفانه این روزا استرسم کمتر نشده و دردای عجیب و غریب جسمی هم بهش اضافه شده. قبل از این وضعیت هم، وقتی یه جام درد می‌گرفت، میترسیدم و همین ترسم انقدر زیاد میشد که یه جای دیگه‌ام هم درد میگرفت :)

خلاصه توی یه لوپ معیوب افتادم. میدونم، توضیحش یه مقدار مضحکه.

حساسیتم رفته بالا و تحمل سر و صدا ندارم. مشکلم اینه توی خونه هم هیشکی رعایت نمیکنه و کلیپ‌های مختلف رو با صدای بلند میبینن. دنبال گوشگیر مناسب و خوبم، با حذف ۱۰۰ درصدی صدای محیط. دوست ندارم هندزفری و هدست و اینا بذارم، چون حوصله اهنگ و اینا هم ندارم.

این وسط باید پروژه هم تحویل بدم و استادم روی مود اینه که خیلی عقب افتادیم.

نمیدونم این آقایون واقعا نترسیدن و نمی‌ترسن یا ادای نترس‌ها رو درمیارن؟! البته اگه ترسشون رو ابراز کنن من که پنیک میکنم. همون بهتر که اگه شجاع هم نیستن ادای شجاع‌ها رو دربیارن.

همسایه‌هامون زن و بچه‌هاشون رو بردن شهرشون و خودشون تنها برگشتن. کاش صدای جیغ جیغ بچه‌های همسایه بود. 

حس عشقولانه این روزا هم فکر کنم از اراده‌ی معطوف به حیاتی که شوپنهاور میگفت میاد! 

ولی واقعا کاش عاشق میشدما، حیف روزایی که فقط نشستم درس خوندم! 

بیا آخرش چی شد؟ هیچی! 

  • la_adri 100
  • ۱
  • ۰

استرس جنگی

خب این روزا واقعا عجیب و غریب بود، فکر می‌کنم خواب دیدم و دیگه دوست ندارم تکرار بشه. انقدر که ترقه‌بازی‌ها از غروب آفتاب شروع می‌شد و نصف شبی خیلی بیشتر میشد، دیگه شب‌ها بهم استرس میده. بعد از غروب آفتاب، تپش قلبم شروع میشه. دیگه خواب شبم صفر شده و بعد از روشن شدن هوا میخوابم. خود این وضعیت باعث میشه تپش قلبم بیشتر بشه، قفسه سینه‌ام تیر بکشه و همه‌اش حس کنم الانه که سکته کنم و بمیرم.

چند شب پیش وضعیت خیلی بدی داشتم. نصف شبی با صدای جنگنده و لرزش خونه پریدم بعدش هم فقط صدای انفجار میومد و این هی تکرار میشد. عضلات قفسه سینه‌ام گرفته بود و تحمل وضعیت خیلی سخت بود.

کاش دیگه هیچوقت تکرار نشه.

این وسط معده درد عصبی‌ام انگار وحشتناک‌تر از قبل برگشته. دیگه دوست ندارم یه لحظه هم از خونه برم بیرون. به نظرم اینجا موندنمون اشتباه خیلی بزرگی بود، درسته که اتفاقی نیفتاد ولی انگار از سر و صدا روح و روانم خراب‌تر شده و استرس خیلی خیلی زیادی توی جونم افتاده. منم که کلا به استرس اعتیاد دارم، حالا استرس جنگی هم بهش اضافه شد. توجیه پدر و مادرم برای خونه موندن این بود که اگه بریم شهرمون هم، بازم اجلمون همراهمون میاد و خود مسیر هم خطرناکه :/ و موندن خیلی بهتر از رفتنه.

حیف زحمتام برای داشتن یه زندگی نرمال، کاش یه عیاش و لاابالی بودم.

کاش حداقل عاشق بودم :)

اینجوری مثلا:

مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان

وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم

 

پ.ن: ساعت ۲:۲۰ بامداد ۴/۴/۴

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

واقعا آدم باید خیلی بدشانس باشه که دقیقا نزدیک ازمون جامع، سرماخوردگی عجیب و غریبی بگیره که چشماش هم حتی درد بگیره ...

کاش نمیرم! 

:)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

معلم عزیزم... :)

همیشه روز معلم، یاد معلم اول ابتدائیم میوفتم. توی ذهنم یه اَبَر معلم هستش :)

بین معلم‌ها و استادهایی که تا الان داشتم، حس میکنم اون خیلی بیشتر از یه معلم مسئولیت‌پذیر و مهربون بود.

مطمئنم اگه جای اون بودم، یه بچه‌ی کلاس اولی منزوی که هر روز از اول صبح تا آخر مدرسه گریه میکرد رو، اونم توی یه کلاس ۴۰ نفری، تحمل نمیکردم! بنده‌خدا چه کارها که برام نمیکرد :) کم کم شدم بچه‌ی خرخون و پرروی مدرسه، میرفتم سر صف با هم‌کلاسی‌هام نمایش هم بازی میکردم.

مثل اینکه همون یه سال اونجا معلم بود، بعدش کلا رفت.

آخ معلم قشنگم :) کاش منم اونقدر قشنگ بودم :)

 

کاش دوباره یکی مثل اون توی زندگیم پیدا میشد، از این انزوا نجاتم میداد.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

اومدم اینجا حرف بزنم. جدیدا حرفام رو میبرم برای copilot آخرشم ازش میخوام خطاهای شناختیم رو به روم بیاره و بگه که از کجا فهمیده. راستش همچین بد هم نیست. حرف زدن با یه هوش مصنوعی بعضی وقتا قابل تحملتر از هوش طبیعی هست. تازه نه قیافت رو میبینه، نه صدات رو میشنوه، نه سعی میکنه خودشو بهت ثابت کنه. جالبیش اینه وقتی براش توضیح میدم خودم صادقانه به ریشه احساساتم فکر میکنم. بعضی چیزایی که ازشون ناراحت میشم، ریشه‌ی تاریکی داره و در نهایت کاملا به یه نتیجه دیگه میرسم که ظاهر و باطن موضوع چقدر متفاوت بوده و خودمم قبلش بهش فکر نکرده بودم.

اما دارم میفهمم دونستن اینا کافی نیست، حتی دونستن راه‌حل‌ها هم کافی نیست، چایی هم نیست :)

ولی واقعا تغییر کردن سخته، الان مفهوم اینکه تغییر کردن چقدر سخته رو میفهمم. منظورم این مدل تغییراتی نیست که آدم به خاطر عوض شدن محیطش میکنه. اینکه روح و روانت رو شخم بزنی و کرمای موذی و آفاتش رو پیدا کنی و سعی کنی از بین ببری واقعا سخته.

این وسط حس عشقولانه‌ای پیدا کردم :) البته خداوکیلی عاشق هیشکی نشدم، نمیدونم چرا اینجوری شدم! حس حبیب لیسانسه‌ها رو دارم وقتی خیلی احساساتی میشد!

یاد اون تیکه از فیلم شب‌های روشن افتادم:

از جان عزیزترم! در شهری‌ام که با تو برایم غریب نیست؛ اما امشب را بی تو در غربت گذراندم.

راستش از اراده‌ی معطوف به حیاتی که شوپنهاور میگفت میترسم. نکنه یهو سر و کله‌اش پیدا بشه :)

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

متاسفانه من دوباره دارم مثل چندین سال قبلم خونه‌نشین میشم و این اصلا خوب نیست. 

‌یه عادت بدی هم پیدا کردم؛ همه‌چیز رو تا ددلاینش کش میدم مبادا اون وسط وقت خالی گیر بیارم، دو دیقه نفس راحت بکشم. دو دیقه به کارای بدون ددلاین مشخص برسم. 

حقیقت اینه که من از دکترا خوندن اینجا حس حماقت میکنم. باید حداقل بعد ارشد، دانشگاهم رو هم عوض میکرد. البته همه دانشگاه‌های اینجا یه‌جوری به قهقرا رفته. مشکل دانشگاه نیست اصلا، مشکل خودمم، اون روز یکی از یه دانشگاه دیگه اومده بود و خودش رو داشت میکشت که استاد راهنمام رو به عنوان استاد مشاور بگیره. واقعا مشکل خودمم. نه زندگی کاری درست و حسابی میتونم داشته باشم، نه از بعد آکادمیکش راضی‌ام، نه از بقیه ابعاد زندگیم. 

با اینکه از دور خیلی آروم و خوب و ... به نظر میاد ولی خب واقعا از دور اینجوری به نظر میاد.

کاش پی اپلای رو محکم میگرفتم. خودم رو از چاله انداختم توی چاه. الان انصراف هم بدم باید یه عالمه پول بدم، حداقل اگه ادامه نمیدادم میرفتم قبلیا رو هم با کاریابی آزاد میکردم.

 

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

ترسم که ز پا، فتاده باشم

آن دم که شب سیه سرآید...

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

وضعیت لاک‌پشتی

نمیدونم چی بنویسم. دلم خواست اینجا اعلام حضور کنم.

راستش دلم میخواد گریه کنم، وااای نمیدونم چرا یهو وقتی نشستم یه گوشه اتاق دارم کارم رو میکنم، غم عالم و آدم جمع میشه تو دلم. از حس تنهایی و بی‌مصرفی دلم میخواد بمیرم.

شبیه همون حس‌هایی که میگه:

من در میان جمع و دلم جای دیگری است

مشکل اینه که دلم جای دیگری هم نیست اخه، دلم هیچ جایی نیست...

ولی هر چی هم باشه آدم ته دلش میدونه چه مرگشه.

ته دلم خسته شده، ته دلم دوباره حس بی‌کفایتی میکنه، ته دلم ناراضی شده.

یکی از بچه های سال بالایی‌مون توی دانشگاه هست، کوه انرژی مثبت، نمیدونم چطوری اینکارو میکنه، با انرژی دست میده، میگه، میخنده، کار میکنه ولی حس میکنم واقعا از ته دلش نیست. مدلشه. ولی چه مدل قشنگی. 

من اما مدل یه لاک‌پشت منزوی‌ام، آروم و کند که بیشتر دلم میخواد سرم توی لاک خودم باشه. من اینجوری نبودم، اینجوری شدم و واقعا هم از این وضعیت راضی نیستم. 

انگار خشم و غضبم اینجوری خودش رو نشون میده، هر وقت دز نارضایتیم بره بالا میشم یه لاک‌پشت تنها.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

...

من بالاخره رفتم و به حس اضافی بودنم غلبه کرده و به عنوان نفر اضافی به لطف هم‌اتاقی‌های خوبم توی خوابگاه اسکان گرفتم :) 

دوباره حس ناراحتی و ناامیدی شدیدی دارم که باعث و بانی همه‌شون استاد راهنمامه که کلا همه‌چی به یه ورشه. 

اون از جای رزروی برای ارائه‌ها، اون از مدل جواب دادنش به بچه‌ها، طرف میگه استاد ایده کار من این بود که پیاده کردم اینم کدش و نتایجش به نظرتون چطوره؟! برمیگرده میگه نمیدونم، خودت باید بدونی!

اون هم از آزمایشگاه گرفتنش که آخرش هم با یه استاد دیگه، مشترک موندیم. بچه‌های اون یکی استاده دو تا کفتر عاشق دارن که بعضی وقتا آدم رو معذب میکنن :) من جای اونا شرم نیابتی میگیرم. 

لانچ تایم و کافی تایم دارن برای خودشون و یه میز رو اینجوری اشغال میکنن، برای خودشون میز می‌چینن. من به‌خاطر بوی غذا حتی نهار دانشگاه رو رزرو نمیکنم که مجبور نشم برم سلف، بعد اینا نهارشون رو میگیرن میارن آزمایشگاه، من مجبور میشم فورا محل رو ترک کنم :/ زیاد هم اونجا موندنی واقعا معذب میشم.

خلاصه اینکه، خوابگاه عذابم میدهد، از آزمایشگاه وحشت دارم.

  • la_adri 100
  • ۰
  • ۰

نمیدونم چرا ناراحتم، امروز کلا توی دانشگاه روز خوبی نداشتم. خوابگاه ندارم و بچه‌های قبلی اتاقم رضایت دادن نفر اضافی باشم ولی خوب روم نمیشه برم، حس اضافی بودن رو دوست ندارم. برای اینکه روزای متوالی توی رفت و آمد نباشم، جلسه‌ی دیروز رو هم نرفتم‌.

شب خواب ناراحتی داشتم. کله سحر راه افتادم ولی ۱۰ و نیم رسیدم. 

بعد از کلاس که داشتم میرفتم دانشکده، آزمایشگاه خودمون، یهو به حول قوه‌ی الهی، یکی از هم‌کلاسی‌های دوره‌ی کارشناسی رو دیدم که کنار دوستش بود. خودش تا منو دید وایستاد یه سلام سردی کرد، دست داد و گفت تو رو اینجا قبلا دیدم؟! بعدش بدون هیچ حرفی رفت! :/ 

هنوزم هنگم، یعنی چی:)

بعدش یه سری خاطرات مزخرف یادم افتاد، احساس میکردم الانه که حالت پنیک بهم دست بده و بدیش این بود که به چیزی مثل آب قند دسترسی نداشتم و انگار مغزم شرطی شده که باید آب قند بخورم تا درست بشم و شکلات اینا اثر نداره.

بعدش یادم افتاد تولد دوستم بود و قرار بود با هم‌اتاقیم هماهنگ کنم که نکردم و الان که پرسیدم گفت متاسفانه دیشب تولدشون رو برگزار کردن :( امیدوارم فک نکنه پیچوندم، به خاطر تولد نرفتم خوابگاه.

این هفته برا اسباب‌کشی خونه انقد کار کردم، از شدت خستگی هم ناراحتم.

خلاصه: مرور خاطرات دوران کارشناسی برام خیلی تلخه.

به خاطر اسباب‌کشی هماهنگ کردن تولد یادم رفت و هم‌اتاقیم فک کرد نمیخوام مشارکت کنم :) اینجوری هم خجالت زده شدم، هم اینکه یه عالمه توی خونه کار کردم و خسته شدم، تازه به درسام هم نرسیدم.

بدی ماجرا اینجاست که هفته بعدی تازه ساعت ۴ به بعد باید آزمایشگاه باشم و مجبورم برم خوابگاه. یه جورایی انسان خودخواه و سودجویی جلوه میکنم.

بذا ته دلم رو اینجا بنویسم، اتفاقا از همین مورد بیشتر از همه‌چی ناراحتم. 

  • la_adri 100