متاسفانه این روزا استرسم کمتر نشده و دردای عجیب و غریب جسمی هم بهش اضافه شده. قبل از این وضعیت هم، وقتی یه جام درد میگرفت، میترسیدم و همین ترسم انقدر زیاد میشد که یه جای دیگهام هم درد میگرفت :)
خلاصه توی یه لوپ معیوب افتادم. میدونم، توضیحش یه مقدار مضحکه.
حساسیتم رفته بالا و تحمل سر و صدا ندارم. مشکلم اینه توی خونه هم هیشکی رعایت نمیکنه و کلیپهای مختلف رو با صدای بلند میبینن. دنبال گوشگیر مناسب و خوبم، با حذف ۱۰۰ درصدی صدای محیط. دوست ندارم هندزفری و هدست و اینا بذارم، چون حوصله اهنگ و اینا هم ندارم.
این وسط باید پروژه هم تحویل بدم و استادم روی مود اینه که خیلی عقب افتادیم.
نمیدونم این آقایون واقعا نترسیدن و نمیترسن یا ادای نترسها رو درمیارن؟! البته اگه ترسشون رو ابراز کنن من که پنیک میکنم. همون بهتر که اگه شجاع هم نیستن ادای شجاعها رو دربیارن.
همسایههامون زن و بچههاشون رو بردن شهرشون و خودشون تنها برگشتن. کاش صدای جیغ جیغ بچههای همسایه بود.
حس عشقولانه این روزا هم فکر کنم از ارادهی معطوف به حیاتی که شوپنهاور میگفت میاد!
ولی واقعا کاش عاشق میشدما، حیف روزایی که فقط نشستم درس خوندم!
بیا آخرش چی شد؟ هیچی!